۳۴ سال پيش متون ديگري ميخوانديم. اگر داستاني گيرا نبود نميتوانست در جدول مطالعاتي ما در كنار آنتي دورينگ و فلان كتاب جاي بگيرد. بسياري از كتابها كه اين سالها و در پيرانهسر ميخوانم، آن موقع نميخواندم. آن موقع ميخواستم مانند همنسلهايم جهان را تغيير بدهم و اين روزها ميخوانم تا زندگي فلاكتبار را براي خودم تحملپذير كنم. اگر خودم را تغيير بدهم شاهكار كردهام، تغيير جهان پيشكش! اينبار در ميانه روز و بين كارهاي مقالهنويسي براي روزنامهام بازخواني «چشمهايش» را شروع ميكنم و يك نفس پس از چند ساعت ميرسم به آخرين كلمات: آذر ۱۳۳۰- ارديبهشت ۱۳۳۱ روايت بزرگ علوي از مرگ استاد ماكان در ۱۳۱۷ جان ميگيرد و تا ۱۵ سال بعد ادامه مييابد. ۲۸۱ صفحه داستان تا آستانه كودتاي ۱۳۳۲ كش ميآيد. در داستان، ترس در «دوران ديكتاتوري» از همان اولين جملهها حس ميشود. ابراهيم گلستان به عباس ميلاني در مصاحبهاي كه در كتا ب «شاه» او به زبان انگليسي راه يافته است از سالهاي پيش از شهريور 1320 ميگويد: «چنين شايع بود كه همه پاكتهاي نامه از هركجا كه بودند در اداره پست بازبيني ميشدند و اگر يك فحش به رضاشاه در نامهاي بود، ديگر كار فحشدهنده با كريمالكاتبين بود.» مهم نيست كه ثابت كنيم آن ترس منطقي نبود و براي اداره پست آن موقع امكان خواندن تكتك نامهها هم نبود. مهم، ترس و باور به اين ترس است كه نظامي مثل حكومت رضاشاه در دلها ميافكند. شايد در اين سالهاي اخير، نسل من به ساختن راهآهن و ايجاد امنيت و تشكيل دولت مركزي قوي اهميت بيشتري بدهد و نخواهد به ياد خود بياورد كه ۳۴ سال پيش يا 70 سال پيش از چه ميترسيده و از چه تنفر داشته. با اين همه دستكم بازخواني چشمهايش به من ميگويد كه از چشم تحصيلكردگان و فرنگرفتگان دوران رضاشاه «طهران» آنموقع چه ترس - شحنه خورده بود. شايد با عينكي كه امروز به روزگار مينگرم برداشت بزرگ علوي از آن دوران كمي قدرناشناسانه باشد، اما پس از بازخوانش يادم آمد كه ۳۴ سال پيش از چه متنفر بودم و البته كشف ميكنم كه قدر چه دستاوردهايي را هم نميدانستم. داستان اينگونه آغاز ميشود: «تهران خفقان گرفته بود. هيچكس نفسش درنميآمد. همه از هم ميترسيدند، خانوادهها از كسانشان ميترسيدند.» وجود يك راز براي آنكه راوي داناي كل محدود بداند كه صاحب آن چشمها و راز مرگ استاد ماكان چيست، داستان را پركشش ميكند. اين همان گرهافكني مناسب است كه داستاننويس نياز دارد. قدم به قدم كشف راز ما را به راز ديگري ميكشاند. همين كه صاحب «چشمهايش» را پيدا ميكنيم، زن صاحب چشمهايش ميگويد كه نامش فرنگيس نيست و بعد همين كه ميخواهي بفهمي كه استاد ماكان چرا و چگونه در كلات مرد، ميفهمي كه اين چشمهايي كه استاد در تابلو كشيده همان «چشمهايش» نيست. آدمپردازي داستان هم بر كشش داستان ميافزايد. مادر مومنه، پدر خردهمالك و ناظم مدرسه صنايع مستظرفه و سرتيپي كه از همه معايب كشور باخبر است و ميخواهد از اين نمد براي خود كلاهي بدوزد و بالاخره، رضاشاه شخصيت غايب اما توليدكننده ترس در داستان براي ما زنده هستند. با عينك امروزي داستان ميتوانست موجزتر نوشته شود. اما براي آنكه قدر كتاب را در بازخواني بيشتر بدانيم، لازم است كه كتاب تاريخ «برآمدن رضاشاه» نوشته سيروس غني را بخوانيم و دريابيم چرا سيدضياءالدين طباطبايي به احمدشاه ميگويد در حكم من بنويس كه من، سيد ضيا، همان ديكتاتوري هستم كه مردم منتظرش هستند. پرسش من پس از بازخواني چشمهايش امروز در ۱۳۹۰ اين است: كدام برداشت درباره دوران رضاشاه درست است: مردم به ديكتاتور نياز دارند يا آزادي؟

چشمهايش، پس از ۳۴ سال
رامين مستقيم: سرشب كتاب داستاني را دست ميگيرم و هنوز شب به پايان نرسيده، آن را تمام ميكنم و با شيريني به جا مانده در نرم كامهام ميخوابم. البته ۳۴ سال پيش بار ديگر دوستي پيشنهاد ميكند كه براي گپ ضمن قدم زدن و دويدن نرم صبحهاي جمعه رمان كوتاه يا داستان بلند «چشمهايش» را باز بخوانيم.