مثلا دوربين معلق در نماي اول قبل از آنكه بخواهد مفهومي را منتقل كند سرگيجهآور ميشود اما در قسمتهايي مثل اپيزود سياوش كه از فيلتر زردكمرنگ و خاكستري استفاده شده به نظر ميرسد كمك كرده فضاي ذهني پيرمرد به خوبي معرفي شود. او ظاهرا از آن آدمهايي است كه روزگار به آنها نساخته و بيماري زنش و فوت او كه ظاهرا بدان آگاهي هم داشته يأسي فلسفي را در او ايجاد كرده و در كل پوچي را ميشود در اين اپيزود مشاهده كرد. عنصري كه درآمدنش در سينما خيلي مشكل است. مرگ و مراسم ختم زن سياوش كليپوار است اما خيلي مينيمال و شاعرانه درآمده و اينگونه خلاصه به تصوير كشيدنش كار تازهاي است.
فيلم داستان چند زوج است كه روابط ناكام و ناقصي با هم دارند كه در قسمتهايي هم اين روابط متداخل ميشود. فوژان – مهناز افشار – سالها انتظار پسرعمهاش را ميكشيده اما بعد از آمدن او از سفر- كه حالا طراح مد شده همانند خود فوژان كه طراح لباس است –همزمان با مردي آشنا ميشود كه ظاهرا خيلي دلباخته اوست. او به تدريج پسرعمهاش را قال ميگذارد و به آن مرد نزديك ميشود و تا آرايشگاه و لباس عروس پوشيدن پيش ميرود اما با ترديدي در دل به ناگاه جهت عوض ميكند و باز به پسرعمهاش روي ميآورد.
صحنه انتظار حميدرضا پگاه آن طرف خيابان و فوژان در اينسو كه دوربين از نماي نقطه نظر چشم دوختن آنها به هم را نشان ميدهد با تصاوير فلو از رد شدن با سرعت اتومبيلها به خوبي سستي و ناپايداري و گسست عنقريب اين رابطه را تداعي ميكند. در اين بين نامزد اول كه مطلع شده رويگرداني فوژان بهخاطر بيماري لاعلاجش بوده، نه بيوفايياش او را قانع ميكند كه به همين زندگي چند ماهه تا مرگ او راضي است. حركات دوربين در اين قصه كه قصد دارد معلق بودن را تداعي كند زيادي به نظر ميرسد؛ بهخصوص كه فصل فرار عروس از آرايشگاه و دويدن در خيابان و دنبالكردنش توسط داماد و فيلمبردار كه مطمئنا هدف كارگردانان ايجاد صحنه طنز نبوده موجب شليك خنده تماشاگر شده و از كاركرد خودش دور ميشود.
پوران با بازي مهتاب كرامتي كه شغل بازيگري دارد را ابتدا سر صحنه فيلمي در نقش دختر ناصرالدينشاه بهنام تاجالسلطنه ميبينيم كه از شوهر بيوفايش نااميد شده و دلباخته استاد نقاشياش سليمان- فروتن- شده است اما هر دو – شاگرد و استاد –بهخاطر كمرويي قادر به بيان عشقشان نيستند.
دو بازيگر كه ظاهرا قرارهايي براي ازدواج داشتهاند در خارج از فضاي فيلم با هم تنش دارند و مرد تلاش ميكند زن را قانع سازد كه اشتباهي رخ داده و هنوز او را دوست دارد. اين در حالي است كه بعدا ميفهميم پوران خودش شوهر (فروزش=پيروزفر) و بچه (سپنتا) دارد و زماني كه رد شوهرش را ميگيرد متوجه ارتباط او با زن قصه ديگر، مرجان- نيكي كريمي – ميشود. تاكيد چند باره بر عنصر خجالت و شرم در اين قصه قديمي سياه و سفيد و تفاوتش با دنياي كنوني كه ديگر شرم معنايي ندارد و تعهد رنگ باخته است، كاركرد خوبي پيدا ميكند؛ انگار با آمدن رنگ خجالت و شرمندگي از بين رفته زيرا در قصههاي ديگر چيزي به نام وفاداري وجود ندارد. مسير تحول اين قصه از زمان قديم به اين دوران و تحول منفي آدمها ميتواند قابل تامل باشد.
مرجان كه او هم بيمار است مادري آلزايمري دارد كه دائم نگران اوست اما بعدها ميفهميم كه مشكل اصلي در خود اوست. او كه با شوهر اولش (شاهرخ فروتنيان) به هم زده است و درخواستهاي مكرر او را براي ادامه زندگي به بهانه اينكه ازدواج كرده رد ميكند، ظاهرا عاشق مردي رمانتيك شده كه دائم قربان صدقه هم ميروند و براي هم هديه ميخرند و شعر ميخوانند و تولد ميگيرند و فروزش تمام اميد زندگي تازه او شده است اما بعدا با لو رفتن اينكه او مجرد نيست كاخ آرزوهاي مرجان خراب ميشود. مرجان؛ فوژان و پوران هر كدام با دو مرد طرفند كه نميدانند با آنها چه كنند و سرگردان و حيران مدام بازي ميخورند. عشق و حسادت و رقابت در اين ميان مدام رنگ عوض ميكند و به همين خاطر به عشقها نميتوان اطمينان كرد، چراكه هر لحظه ممكن است فرو پاشند؛ برخلاف عشق تاجالسلطنه و سليمان به هم كه از آن عشقهاي ازلي ابدي است. ورود بازيگران نقش تاجالسلطنه و سليمان به دنياي مدرن كنوني كه با زنگ يك موبايل صورت ميگيرد، لغزندگي عشقهاي جديد را تداعي ميكند، اين فيلم در فيلم درواقع مهري است بر پايان عصر عشقهاي ماندگاري كه اكنون تنها در فيلمها ميتوان از آنها سراغ گرفت. در عصر ارتباطات گويي رابطههاي جديد نوعي تهديد است و ميتواند به راحتي فسخكننده ارتباط قبلي و نابودكننده كانون خانواده باشد، كه اين مضمون به خوبي تفاوت دو دنياي قديم و جديد را بازگو ميكند.
عنصر تنهايي در قصه سياوش به خوبي درآمده و غلبه تم مرگانديشي و فقدان اميدواري و انگيزه در اينجور آدمها ملموس و قابل رويت است. تنهايي در سه اپيزود ديگر هم هست، فوژان، پوران و مرجان هم بزرگترين مشكلشان تنهايي است و هر چه در طول فيلم دست و پا ميزنند براي حل اين مشكل است كه حل هم نميشود. هر چهار زن اين قصهها دچار عدمتوانايي انتخابند. تاجالسلطنه كه گرفتار پدر و شوهري ديكتاتور و خائن و با اين وجود دستش بسته است و انتخابي ندارد. مرجان كه شوهر اول را رانده و از عشق دوم هم خيري نديده و مغرورتر از آن است كه به زندگي سابقش برگردد. فوژان كه زمان زيادي زنده نيست و اصولا ديگر بازيهاي روزگار آنچنان فرقي برايش ندارد و دائم يا از پسرعمهاش گريزان است يا از نامزد جديدش و تكانهاي شديد دوربين هم احتمالا در اين سكانس قرار است دال بر بيقرارياش باشد و بالاخره پوران كه هم خود رابطه پنهاني البته شكستخورده دارد و هم شوهرش را در چنين وضعي ميبيند و در چنين دنيايي همانطور كه ميگويد كه «دكترها و فيلمها همشون مثل همن فقط اسماشون عوض ميشه» همه چيز يكسان است و همه در حال خيانتند و با اين آگاهي باز هم به زندگي بيمفهومشان ادامه ميدهند.
مخفي كردن بيماري توسط زنها هم احتمالا نمادي از بيگانگي و دوري از شوهرانشان است.
در جاهايي هم فيلم شعاري ميشود نظير ديالوگ پوران به فروزش كه «به زنا نبايد دروغ گفت» كه منظورش پنهان كردن متاهل بودن فروزش است از مرجان. هر چند شبانهروز فيلم فوقالعادهاي نيست ولي همين كه كارگردانهايش ريسك بازي با فرم را كه همه از آن اجتناب ميكنند؛ تقبل كردهاند و در جاهايي هم اتفاقا خوب جواب داده ميتواند فيلم قابل قبولي باشد. توجه كنيد كافي است همين داستانها را خطي و ساده روايت كرد تا مثل فيلمهاي معمولي ديگر چيز تازهاي نداشته باشد و تكراري شود.

نگاهی به فيلم شبانهروز توهم عشق در عصر رابطهها
مجتبي عبداللهي: شبانهروز فيلم فرم است. فرم فيلم شامل زاويه روايت و فيلمبرداري متفاوت و نماهاي غريب و استفاده از فيلترهاي رنگي و دوربين متحرك و معلق و تدوين درهم است تا مضمون مورد نظر كارگردانهايش منتقل شود. در قسمتهايي به نظر ميرسد اين بازي با فرم جواب داده و اثرگذار است و در جاهايي هم افراط ميشود.