شناختي از زن را تجسم بخشم كه در موقعيت پيراموني با هويتي بزك نشده، زندگي ميكند، كار ميكند و در كنش و واكنش فردي و اجتماعي است. بنگريم به اين زنان زنده و عادي و كمتر ديده شده در برابر و كنارمان. اين عكسهاي فوري از زنان جامعهمان را كه سالها پيش نوشتهام، قرار است در كتابي چاپ كنم. تكههايي از آن را براي روزنامه شما ميفرستم.
در همسايگي خانه مادربزرگ «عروس آقا»ي جراح مينشست كه شوهرش در جواني مرده بود و بيوه جوان را با يك پسر تنها گذاشته بود. يك لنگه از درچوبي رنگورو رفته خانهشان هميشه باز بود. رفت و آمد بيش از حد به آن خانه، توجه بچه كوچك پنج سالهاي چون من و خواهر بزرگترم را جلب ميكرد. هنوز در خانهها مهر و موم نشده بود. بچهها ميتوانستند آزادانه و بياجازه، به خانه همسايهها بروند و با بچههاي آنها بازي كنند. اما در آن خانه كسي همسال ما وجود نداشت. عروس تازهعروس آقا، بعد از سه سال با دوا و درمانهاي مادرشوهر، پسري زاييده بود. فكر ميكردم حالا كو تا به سن و سال ما برسد. هر روز از لاي در نگاه ميكرديم. حياط پيچ داشت. فقط باغچه را ميشد ديد. صبح بود. نشسته بودم كنار جو، به ريختن آب زلال از بالاي سدي كه با سنگ ريزههاي خوشگل و سفيد درست كرده بودم، نگاه ميكردم. در همين اثنا از سر كوچه عدهاي زن و مرد و بچه سروصداكنان نزديك شدند. چشمشان كه به من افتاد با لهجه تركي حرفهايي زدند كه من فقط كلمه عروس آقا را تشخيص دادم. گفتم خانه عروس آقا را ميخواهيد؟
سرها به علامت تاييد تكان خورد. به اشاره فهماندم كه پشت من بيايند. جلو افتادم. اغلب آن گروه چشماني سرخ و ملتهب داشتند. از در باز شجاعانه وارد حياط شدم. گروه به دنبال من از شيب راهروي بيسقف گذشت. طرف ديگر حياط داربستي بلندكه درخت مو قطور سبز و خرمي آن را پوشانده بود، سقفي سايه درست كرده بود. جلوي ايوان بلندي كه ته آن اتاقي با پشت دريهاي صورتيرنگ ديده ميشد رفتم زير ايوان و داد زدم: عروس آقا، با شما كار دارند. از توي اتاق، زني چشمآبي كه چادر كوتاهش را يك وري روي موهاي بلند بورش انداخته بود، ظاهر شد. بچهاي توي بغل داشت. جلو رفتم و گفتم سلام. اينها با عروس آقا كار دارند. بلد نبودند من آمدم خانه را نشانشان بدهم. مردي كه يكي از چشمان سرخ و باد كردهاش بسته بود، آمد زير ايوان. سرش را بالا كرد و به تركي چيزهايي گفت. زن مو بور رفت توي اتاق. لحظهاي بعد بدون بچه از پلهها سرازير شد و در تاريكي دهانه زير زمين گم شد. بعد از مدتي آمد بالا. به آن گروه اشاره كرد كه زير چفتهبندي بنشينند. از پلههاي زيرزمين عروس آقا با روسري ململ سفيد كه زير چانه سنجاق شده بود و موهاي قرمز حنايياش را قرمزتر نشان ميداد ظاهر شد. زنها و مردها به طرفش رفتند. بدون حرف رفت سرحوض.
دستهايش را كه مثل زردچوبه، زرد بود در آب شست. با مردي كه جلوتر از همه بود، حرف زد. از پلهها بالا رفت. با صندوقچه حلبي نسبتا بزرگي به حياط آمد. فرشي را پهن كرد زير ايوان. دو تشكچه آورد. روي يكي از آنها خودش نشست. ديگري را هم كنارش روي زمين انداخت. تشكچه چرك و پر از رنگهاي زرد و قرمز و آبي بود. با آنها حرفهايي ميزد كه معناي آن را نميفهميدم. با اشاره دست عروس آقا، همان مردي كه با او حرف زده بود، روي پلاس كهنه دراز كشيد و سرش را روي تشكچه گذاشت. عروس آقاي جراح در صندوقچه حلبي را باز كرد. توي آن مثل صندوقچه هزار پيشه مادربزرگ بود. ولي به جاي استكان و نعلبكي و قوري، حفرههاي آن پر بود از روغنها و پودرهاي زرد، بنفش، قرمز و آبي. عروس آقا، با يك دست چشم مرد را كه بسته بود، باز كرد و با دست ديگر پودر صورتي رنگي از حفرهاي برداشت و با دو انگشت مثل فلفل نمك آبگوشت به سرتاسر چشم مرد پاشيد. مرد لرزيد. عروس آقا سر مرد را با آرنج بر گرداند تا به چشم ديگرش هم پودر بريزد. دستي به سر او زد و چيزي گفت. مرد بلند شد. از چشمان مرد دو جوي خون روان شد. در خيالم اين مراسم را با قصههاي جن و پري پدر بزرگ ربط ميدادم. زني دست مرد پيري كه چشمانش را با دستمالي چرك بسته بود، گرفته بود. او را روي تشكچه خواباند. مادرها بچههايشان را ميان پاهاي خود ميگرفتند. دستهايشان را با يك دست ميگرفتند و آنها را روي تشكچه ميخواباندند و با دست ديگر چشمهاي آنها را به زور باز ميكردند. تا عروس آقاي جراح بتواند راحت دارو بريزد. صداي جيغ و نعره بچهها از سوزش چشم به آسمان ميرفت. مرد و زن و بچه با چشمهاي رنگين و جويهاي روان قرمز و آبي و نارنجي روي لپها، توي حياط به اينور و آنور ميرفتند. منظرهاي عجيب بود. لحظهبهلحظه از جماعت بيشتر فاصله ميگرفتم. به ته حياط رسيده و در جايي سنگر گرفته بودم. وقتي دارو ريختنها تمام شد. عروس آقا بلند شد. تعدادي برگ از درخت مو چيد. توي حوض آب كشيد. از توي جعبه با قاشقكي تخت روغني زردرنگ را روي برگها گذاشت. برگها را به صف مردان و زنان با چشمان خونچكان داد و آنها را روانه كرد. حياط خلوت شد. وقتي عروس آقا بساطش را جمع كرد، به زيرزمين رفت. از ديوار كنده شدم و بيصدا و به سرعت خانه را ترك كردم. وقتي بيرون رسيدم نفس حبس شدهام را بيرون دادم. داد زدم خوب شد مرا نديد. نزديك خانه به جوي آب نگاه كردم، آب زياد شده بود. سد من شكسته شده و سنگهايش با آب رفته بود.

خوب شد مرا ندید
آسیه جوادی (ناستین): زنان واقعي كه ما دوروبرمان ميبينيم در داستانها و رمانها تا چه حد به درستي تصوير شدهاند؟ وقتي زني در مقام قهرمان داستان قرار ميگيرد، غالبا از واقعيت عادي به موقعيتي خيالي و فراواقعي ارتقا مييابد. كوشيدهام در داستانكهايم،