آنچه به نام ديالكتيك هگل معروف است، پيونددهنده اين دو دسته از قوانين است يا به بيان دقيقتر نشان ميدهد كه آنها در واقع قانون واحدند. واژه «ديالكتيك» به وسيله متفكران پيش از هگل نيز بهكار رفته است. آنان اين واژه را براي توصيف آن فرآيندي استفاده كردهاند كه در آن يك قضيه در برابر قضيه ديگر قرار ميگيرد و در نتيجه اين برخورد قضيه سومي پديدار ميشود كه پيونددهنده حقيقت نهفته در هر يك از قضاياي اوليه است. آنچه در كاربرد هگل از واژه ديالكتيك تازگي و برجستگي دارد، اين است كه وي آن را براي توصيف جريان عقل در امور بشري و نيز آن فرآيند دقيقا فني كه به وسيله آن حقيقت حاصل ميشود، بهكار برده است. هرچند عقل حقيقت غايي است، در نظر هگل يك فرآيند [ديالكتيك] است.
اين بيان بديعي است كه ديالكتيك نزد هگل تنها وسيله توصيف و تبيين آن جرياني نيست كه در آن گرايشهاي متضاد در زندگي سياسي و تاريخي تعادل مييابند. وي درباره «قانون آونگ» سخن نميگويد يا فقط اين منظور را ندارد كه تغييرات تاريخ ناشي از تضادها هستند. در نظر هگل ديالكتيك بايد قانون منطق باشد، منطقي كه هرگونه جدايي را ميان انديشه و اشياء، بلكه ميان انديشه اشخاص نيز نفي ميكند. به بيان كوتاه ديالكتيك مكانيسمي است كه انديشه به وسيله آن خود را به حركت درميآورد، يا راهي است كه در آن عقل بيش از پيش خود را در تاسيسات مجسم ميسازد يا (چون تفاوتي ميان قوانين انديشه و قوانين طبيعت و تاريخ و اجتماع وجود ندارد) در رشتهاي از قضايا تجسم مييابد كه هيچيك حقيقت كامل نيست، بلكه هركدام در برگيرنده بخشي از حقيقت و اندازهاي از خطاست.
هگل سه مرحلهاي را كه در فرآيند حركت عقل در جريان تاريخ و طبيعت وجود دارد، نهاد (Thesis)، برابرنهاد (antithesis) و همنهاد (Synthesis) مينامد. براين اساس هر قضيهاي كه بيان شود هيچگاه در بر دارنده كل حقيقت نيست و به همين علت بلافاصله متضاد آن از درونش نمودار ميشود. ميان اين دو خاصيت، درستي و نادرستي -كه مشاهده ميشود جنبههايي از همان قضيه بيان شدهاند- كشمكشي وجود دارد كه رفع ميشود يا به عبارت بهتر خود را رفع ميكند بنابراين ديالكتيك، خودران (self-Propelling) است، يعني محرك آن در درون آن است. تجزيه صرف چنين حالتي ميتواند تنها دو قضيه متضاد، يعني نهاد و برابرنهاد، را آشكار سازد. آنچه ضروري است، و آنچه هگل فكر ميكند در نظام فلسفي خود ارائه كرده است، منطق همانندي (يا تركيب) است كه نشان ميدهد چگونه تضاد مرتفع شده و قضيه جديد و حقيقيتري حاصل ميشود؛ قضيهاي كه در برگيرنده هر دو قضيه پيشين است. در زبان هگل، نهاد به درون برابرنهاد «فرا ميرود» و در نتيجه همنهاد ميشود. اين همنهاد كه هنوز تمامي حقيقت نيست به صورت يك نهاد جديد در ميآيد و اين فرآيند تكرار ميشود تا همه تضادها رفع شود. هيچ همنهاد نوپيدايي از خارج بر انديشه تحميل نميشود. به بيان صحيح هيچگونه «خارجي» وجود ندارد - بلكه آن فرآورده دروني خود انديشه است. به سخن ديگر، اين طبيعت انديشه است كه سازش اضداد را جستوجو ميكند. در هر صورت عقل، مثال، روان و مطلق - واژههاي مورد استفاده هگل - از درون طبيعت و تاريخ در يك فرآيند پيوسته تضاد و سازش پديد ميآيند.
چون هگل درباره مساله آشتي اضداد انديشه ميكند به اين نتيجه ميرسد كه تضاد ميان قضيههاي گونهگون و گرايشهاي گونهگون در تاريخ هرگز تضادي مطلق نبوده است. هر يك تا حدي درست و تا حدي نادرست بوده است. در اين نگرش، اصل تضاد (يعني الف نميتواند در عين حال هم الف و هم غيرالف باشد) چنانكه مورد فهم فلاسفه از زمان ارسطو بوده، چون صرفا صوري و مجرد و در نتيجه سطحي بوده، با حقيقت فاصله دارد. در واقع هگل چنين نتيجه ميگيرد كه حقيقت همواره وحدت ضدين را نشان ميدهد. به اعتقاد وي اين خصوصيت انديشه است كه تحريك تاريخ را بهوجود ميآورد. اگر بار ديگر آن دو فرض اصلي هگل را بهخاطر آوريم، ميتواند تا حدي به عينيتبخشيدن به اين بيان لزوما مجرد ياري كند. نخستين فرض اين است كه آنچه واقعي است، عقلي است. منظور هگل از اين بيان اين است كه پذيرفتن هر تضادي بهعنوان يك واقعيت نهايي خلاف ذات عقل است، زيرا چنين پذيرشي بهمثابه آن است كه عالم را سراسر منطقي - يعني عقلي - نپذيريم. هگل اين قضيه را كه آنچه واقعي است بهعنوان يك واقعيت مسلم و بديهي تلقي ميكند و خلاف آن را غيرقابل تصور ميپندارد. فرض دوم او اين است كه كل حقيقيتر از جزء است و از اينرو هر عبارتي كه بهطور قطع جزئي و مجرد باشد، مگر در ارتباط با يك كل انداموار، فاقد معني است. عالم طبيعت و عالم روح هر دو كلياند - و در واقع هر دو كل واحدند - و فهم آنها مستلزم فرآيندي است كه به وسيله آن عقل سلسلهاي از تضادهايي را رفع ميكند كه فقط به صورت ظاهر وجود دارد. در غايت امر هيچ مساله حل ناشدنياي نميتواند باقي بماند.
هگل در اينجا با يك مساله حقيقي برخورد دارد. هر زمان كه بكوشيم يك موضوع يا وضع پيچيده را درك كنيم با چنين مسالهاي روبهرو ميشويم، زيرا هنگامي كه به بررسي چنين موضوعات يا اوضاعي ميپردازيم، دستهبندي دقيق و مشخص كردن جايگاههاي مناسب آنها واقعا غيرممكن است. براي مثال اگر موضوعي چون «دموكراسي» را بهدقت بررسي كنيم، در آن عناصري را مييابيم كه در ضد آن يعني حكومت مطلقه (Despotism) نيز وجود دارد. از اينرو، در مردميترين قوانين اساسي مواردي براي اعمال «اختيارات ويژه» از طرف قوه مجريه وجود دارد و درست متقابلا حتي در يك حكومت مطلقه نظارتهايي از طرف مردم برقدرت حاكم اعمال ميشود. اين تضاد هيچگاه يك تضاد كامل نيست. البته ميتوان چنين استدلال كرد كه به لحاظ هدفهاي عملي تفاوت ميان حكومت آزاد و حكومت مطلقه - به حد كافي آشكار است. هگل پاسخ ميگويد كه اين تضاد صرفا جنبه ظاهري دارد و مقدر است كه در يك همنهاد (ياسنتز) مستهلك ميشود. چون «چيزهاي واقعي چيزهاي عقلي است» هر نوع دولت بايد تا حدي عقلي باشد، با اين نتيجه كه همنهاد مثلا دموكراسي و حكومت مطلقه، نهاد و برابر نهاد را با هم در بردارد، بنابراين دموكراسي و حكومت مطلقه، گوناگونند. اگر اين گفته به نظرمان نامعقول و غيرقابلفهم رسد، چيزي است كه به هر حال آشكارا در مقدمات اساسي فلسفه هگل وجود دارد.
در ذهن هگل نظريه سياسي او به اين منطق وابسته است. اگر «سه پايه» نهايي او - يعني سه پايه خانواده، اجتماع مدني و دولت - را در قالب ديالكتيك بيان كنيم، ميتوانيم اين وابستگي را مشاهده نماييم. در اينجا خانواده، يگانگي (Unity)، اجتماع مدني، جزئيت
(Particularity) و دولت، كليت (Universality) ناميده ميشود كه به ترتيب هماننهاد، برابرنهاد و همنهاد هستند. كشمكش ميان «يگانگي» خانواده و «جزئيت» اجتماع مدني در نمود دولت به مثابه «واقعيت» «نظم كلي» حل ميشود. خانواده و اجتماع مدني هر دو تا اندازهاي عقلياند، زيرا مسلما هر دو واقعياند، ولي تنها دولت كه برفراز هر دو قرار ميگيرد بهطور كامل عقلي و اخلاقي است. انسان فقط در حالت يك شهروند فرماندار موجودي اخلاقي و آزاد است. او تنها وقتي به كل ميپيوندد يعني با آن يگانه ميشود، معني و ارزش پيدا ميكند. نخستين مرحله فرآيند پيوند يافتن، در خانواده واقع ميشود.
خانواده بهمثابه ذاتيت بلاواسطه [يعني نخستين جايگاهي كه روح در آن واقعيت مييابد]، خصوصيت مشخصش عشق است، كه احساس روح از يگانگي خويش است. از اينرو در يك خانواده، يك خصوصيت روح خودآگاه ساختن فرد در درون اين يگانگي به مثابه جوهر مطلق خويش است؛ در نتيجه اين آگاهي، فرد در يك خانواده، ديگر شخصي مستقل نيست بلكه يك عضو است.
در زناشويي يعني آن رابطه بلاواسطه اخلاقي، نخستين مرحله [يا آن
(Moment)] زندگي جسماني است؛ و چون زناشويي يك بستگي ذاتي
(Substantial) است، آن زندگي كه در آن مطرح است همان زندگي در كليت - يعني واقعيت يا بالفعل بودن نژاد بشر و فرآيند زندگي- است. ليكن در مرحله دوم خودآگاهي، آن يگانگي جنسي طبيعي - يك يگانگي خالصا خصوصي و ناپيدا و درست به همان دليل داراي موجوديت صرفا بروني - به يك يگانگي در سطح روح، به يك عشق خودآگاه دگرگون ميشود.
در وجه ذهني، زناشويي ممكن است در تمايل خاص دو انسان كه در محدوده قيود ازدواج گام مينهند، يا در آيندهنگري و مصلحتجويي پدران و مادران و جز اينها، منبع آشكارتري داشته باشد. ليكن منبع عيني آن در رضايت افراد، بهويژه در رضايت آنها براي مبدل ساختن خودشان به صورت يك فرد و چشمپوشي از شخصيت طبيعي و انفرادي خويش در برابر اين يگانگي و همبود شدن، نهفته است. از اين ديدگاه، يگانگي آنها نوعي خود محدود ساختن است. ليكن درواقع [مايه] آزادي آنهاست، زيرا در اين يگانگي، آنها به خودآگاهي ذاتي خويش ميرسند.
زناشويي و خانواده مرحلهاي را در تحقق «مثال» در زندگي اخلاقي تشكيل ميدهند كه در جريان آن جزئيت تمايلات فردي به كليت روح ميپيوندد. تمايلات جزئي (يعني خودخواهانه) طرفين ازدواج هرچه باشد، اين واقعيت كه آنها پدر و مادر بالقوهاند، زناشويي را در حفظ حيات نسل امري ذاتي ميسازد و از اينرو نخستين مرحله را در فرآيند پيوند جز و كل شامل است. ممكن است پدر و مادر نسبت به نقشي كه «نيرنگ عقل» (Cunning of reason) بر عهده آنها قرار داده بياعتنا باشند؛ به عبارتي همچنين به صورت اشخاص مجزا باقي بمانند؛ ليكن روح از راه متحد ساختن آنها در هدفهاي خود، بر اين دوگانگي فائق ميشود. بار آوردن فرزندان و اشتراك عمل در اداره امور خانواده اتحاد جسماني را به اتحاد روح با روح مبدل ميسازد. تقبل اين مسووليتها در قبال يكديگر، هريك از طرفين زناشويي را از اسارت خودپرستي رها ميسازد و او را به خدمت روان يا عقل برميگمارد.
بنابراين زن و شوهر با اتحادي از احساس، عشق و اعتماد به يكديگر زندگي ميكنند. در يك رابطه عشق طبيعي، در آگاهي از ديگران، فرد آدمي از خودآگاه ميشود؛ او برون از نفس خويش زندگي ميكند؛ و در اين از خودگذشتگي متقابل، هر يك آن زندگي را باز مييابد كه درواقع به ديگري انتقال داده است؛ در حقيقت، آن وجود ديگر و وجود خويش را كه در موجوديت واحدي درهم پيوستهاند، باز مييابند.
بر اين اساس زناشويي و زندگي خانوادگي نخستين گامي است كه فرد براي حصول يگانگي با روح كلي برميدارد؛ زيرا در زناشويي، فرد ضمن آنكه از هويت خويش آگاه است، خود را به مثابه از يك گروه احساس ميكند كه غاياتش فوق غايت صرفا شخصي است.
مسووليت زناشويي اين است كه وسايل و امكانات با ثباتي را براي اداره اموال و دارايي خانواده و تربيت فرزندان فراهم آورد. هنگامي كه كودكان رشد كافي يابند، خانه [پدر و مادر] را ترك ميگويند و به نوبه خود پايهگذار خانوادههايي خواهند شد. مرحله بعد از خانواده، گذار به آن چيزي است كه هگل اجتماع مدني ميخواند.

هماين، هم آن
امين محمديزاد: اكنون زمان آن است كه اين موضوع را روشن سازيم كه اگر چنانكه هگل معتقد است عقل برجهان - يعني «عالم طبيعت» - حاكميت دارد، معرفت درباره قوانين انديشه در عين حال همان معرفت درباره ماهيت حقيقت است.