بهروز قزلباش:
دستت به من كه رسيد
از تماس انگشتانت، اشك جاري شد
در هر نقطه از تنم
چشمي به سوي شما باز شده بود
نفسم
چون مهي در گيسوانت پيچيد
به پرواز آمده بودي
چشمان سر خوشت
چون ابرهاي سياه ميلغزيد
همداستان چشمانم ميگريستي
زبان به سخن كه گشودي
نگاهم بر لبهايت قفل شده بود
لبهايت متورم و بزرگ شدند
فحشگويههايت در لبانت منفجر شد
بهخاطر نميآورم
چه كسي هستم
و از شبهاي كابري يا
چه به جا مانده است
جز
باراني در كدام خيابان
و چتري كه از دستم افتاد و جا ماند
چتري سياه كه مرا
در پناه گرمش گرفته بود.