قرارم اين بود و هست كه مثل اين قناريهاي حياط آرامگاه حافظ يا مرغ عشقهايي كه فالفروشان پراكنده در باغ بر شانه و بازو دارند به سوي كتابي بروم و آن را باز كنم و چند صفحه از آن را در پنجره بگذارم. از قضا، نگاهم به رمان چنگيزخان واسيلييان افتاد كه اپراي نوشتن فصل آغازين براي مولوي از آن تاثير فراواني گرفته بودم و با اين كتاب و چند صفحهاي از آن شما را به خانهام، كتابخانهام و ذهنم دعوت ميكنم، بيهيچ تفسير و تحليل و قضاوتي.
تمام اهالي از مرد و زن و كودك بايد از شهر به صحرا روند و تمام اموال خود را به جز جامهاي كه بر تن دارند در خانهها برجاي گذارند.
ديلماجها براي تسلي آنان ميگفتند:
دل آسوده داريد قراولان همه جا به پاس ايستادهاند و اموال شما تمام و كمال محفوظ ميماند. خروج به صحرا براي آن است كه تمام اهالي را شمارش كنند و سياهه ترتيب دهند و خراج صحيح مقرر دارند. هر كس از فرمان سرپيچي و در كنج اختفا بماند خونش هدر است و هر جا او را بيابند همان دم سر از تنش جدا ميكنند.
بامداد تمام بخاراييان گروه گروه از شهر خارج شدند. پدران دست كودكان خود را گرفته بودند، مادران نوزادان خود را در بغل داشتند. حتي مردان و زنان فرتوتي كه سالها پا از خانه بيرون نگذاشته بودند تكيه بر بازوي يكديگر افتان و خيزان راه صحرا در پيش گرفتند.
قراولان مغول در هر كوي و برزن ميتاختند و درهاي خانه را ميكوبيدند و فرياد ميزدند:
بجنبيد، زود به راه افتيد.
اهالي بخارا از هر يازده دروازه شهر بيرون ميرفتند و در صحرا گرداگرد باروهاي شهر حلقه ميزدند. قراولان هيچكس را به داخل شهر راه نميدادند.
اينك خوب ديده ميشد كه «بلده طيبه بخارا» چه جمعيت عظيمي در خود جاي ميداده است. بخاراييان دو، سه برابر بيش از مغولان بودند.
مغولان نخست با ديلماجها گرد اهالي طواف كردند و از هر كس حرفه و پيشهاش را پرسيدند. آنگاه صنعتگران ماهر را جدا كردند و سپس مردان جوان و نيرومند را بيرون كشيدند و گروهي از سواران آنان را در ميان گرفتند.
سرانجام زنان زيبا و دختران و كودكان را برگزيدند و آنها را نيز از ميان جماعت بيرون كشيدند. اينجا ديگر همه دريافتند كه از عزيزان خود جدا ميشوند و شايد ديگر هيچگاه آنها را نبينند. فغان و شيون برخاست و اشكهاي نوميدي جاري شد.
همانگونه كه سلاخانه گوسالهها و بزغالهها را بياعتنا به ضجههاي دلخراششان از گله جدا ميكنند و به ضرب چوب به كشتارگاه ميرانند. فرمانروايان نورسيده بخارا نيز هر كس را كه مقاومت نشان ميداد با تازيانه ميزدند و حلقه كمند به گردنش ميافكندند و آنگاه اسب برميانگيختند و كشانكشان از ميان جمعيت خارج ميكردند.
وحشت از مغولان جاي مقاومت براي اهالي باقي نميگذاشت. برخي از شوهران و پدران كه ميديدند مغولان دختران يا زنانشان را به خاك ميكشند. از فرط غم ديوانهوار هجوم ميبردند و ميكوشيدند كسان خود را از چنگ آنان برهانند. ولي مغولان با اسب بر آنان ميتاختند و تازيانههايي كه وزنههاي سنگين داشت بر سر آنها ميكوبيدند و به خاك ميافكندند.
در جمع بخارايياني كه از شهر بيرون آمده بودند علماي شهيري حضور داشتند كه ساليان درازي از عمر خود را در مدارس گذرانده، طلاب علم را از چشمه فياض دانش خويش سيراب كرده بودند. دو تن از اين علما در ميان جماعت ايستاده از مشاهده اين فجايع در وحشت بودند. يكي از آنان به ديگري روي كرد و گفت: اين كافران مساجد را غارت ميكنند و اوراق قرآن را به زير هم ميافكنند، كودكان را ميربايند و خفه ميكنند و دختران را در برابر چشم پدران ناموس ميدرند چگونه ميتوانم اين فجايع را تحمل كنم؟ دومي كه ركنالدين امامزاده از افاضل علماي شهر بود در جوابش گفت: خاموش باش! باد خشم خداوند است كي ميوزد! سامان سخن گفتن نيست. ولي ركنالدين پير نتوانست آرامش و تسليم و رضا را حفظ كند.
بيدادگري و سبعيت مغولان نسبت به زنان كاسه صبر او را لبريز كرد و با پسرش به حمايت آنان برخاست. هماندم هر دو قتل رسيدند. بسياري ديگر نيز به همان سرنوشت گرفتار آمدند. وقتي آنها ننگ و خفت خويشان خود را به چشم ميديدند. به حمايت از آنان برميخاستند و با ضربات مرگبار مغولان از پا در ميآمدند... روز سياه هولناكي بود. از هر گوشه صداي شيون خلق و ناله محتضرين و ضجه و نوحه زنان و كودكاني كه براي هميشه از پدران و شوهران و برادران خود جدا ميشدند، به گوش ميرسيد. مردان زبون مانده بودند و ياراي كمك نداشتند و سخنان شاعر را به ياد ميآوردند كه: هر كس قبضه سياه شمشير را محكم به دست نگيرد لاجرم تيغه تيز آن سوي خودش برميگردد.
مغولان به شهر خاموش بيسكنه بازگشتند و دست به تاراج گشودند وقتي از خانهها درآمدند و اموال غارتشده را بر پشت اسبان بار ميكردند ناگهان از هر گوشه شهر حريقي مهيب برخاست. شعلههاي آتش زبانه كشيد و پرده قيرگون دود سراسر شهر باستاني بخارا را فرو پوشاند و خورشيد را ناپديد ساخت. چون بناي خانهها بيشتر از چوب بود شهر در اندك زماني به درياي آتش بدل شد. فقط مسجدجامع و ديوارهاي چند قصر كه از خشت پخته ساخته بودند برجاي ماندند.
مغولان براي نجات جان خويش از لهيب سوزان آتش، اموال غارتشده را رها كردند و به سوي دروازهها شتافتند. سالها پس از اين واقعه بخارا همچنان در زير تل آوارهاي سوخته و دودزده مانده، نشيمن بوم و زغن و ماواي شغالان بود.
صفحههاي 224، 225، 226 و 227 چنگيزخان واسيلييان
این ستون را در روزهای چهارشنبه در همین صفحه بخوانید

پنجره كتابخانهام را به روي شما باز ميكنم
بهروز غريبپور: به خودم گفتم چه مانعي دارد كه به جاي قلم زدن و نوشتن در اين رابطه و آن رابطه «تدبیر خبر» را به كتابخانهام كه همه دار و ندار من است و هر كدام از كتابهايش را از جايي و با قصدي تهيه كردهام به روي خوانندهها باز كنم، پنجرهاي به كتابخانه من فرصتي خواهد بود كه با هم گوشهاي از كتابي را با تأمل بيشتر از نظر بگذرانيم...