1 دردسر عجيبي است، يك هفتهاي است كه وسط يك تور بزرگي افتادهام، بيوقفه دست و پا ميزنم و نميتوانم خودم را خلاص بكنم. نفسم دارد بند ميآيد. روزهاي باراني دلپذير را كه همواره شوق نوشتن را در من برميانگيزند و اين همه دوست ميداشتهام، از دست دادهام. روزها آفتابياند؛ مثل روزهاي اواسط تابستان. گرما پشت شيشه پنجره عرقم را درآورده است. برفهاي توي باغچه به سرعت آب ميشوند. در اين هفته آفتابي پيوسته نوشتهام و پاره كردهام. چنان است كه ميان فوجي از كبوتران به دام افتادهام و از موش زيرك «زِبرا» نام هيچ خبري نيست1. نخها را با دندانهايم جويدهام بيآنكه موفقيتي به دست آورده باشم.
از وقتي مسعود، از آن سر دنيا، پس از سالها كه از مرگ مادرمان ميگذرد، ناگهان تلفن ميكند تا بگويد: امسال تنگ بدون ماهي را گذاشتهاند وسط سفره هفتسين، سردرگريبان اين تور لعنتي شدهام، ديگر ميل خواندن چند جلد كتابي را كه دم دستم گذاشته بودم، از دست ميدهم: «مالون ميميرد»، يا بورخس و «واهمههاي بينام و نشان» ساعدي كه هرچه ميخوانمش لذت خواندن دوبارهاش تمامي ندارد: ديدم صدام ميزنن، صدا از خيلي دور بود، درو وا كردم و گوش دادم، از يه جاي دور، انگار از پشت كوهها صدام ميزدن، صدا آشنا بود، اما نفهميدم صداي كي بود. همه ترسم ريخت. پا شدم شمايل و بند و بساطمرو ورداشتم و راه افتادم. جاده باريك و دراز بود و بيابون روشن بود و راه كه ميرفتم همهچيز نرم بود، جاده پايين ميرفت و بالا ميآمد، خستهام نميكرد. همه اينا از بركت دل روشنم بود...
2 براي نوشتن بايد بروم سروقت سه چهار جلد كتابي كه من اسمشان را گذاشتهام: «كتابهاي الهامبخش» كه هر وقت ميخواهم پيش از نوشتن خودم را گرم كنم، آنها را ورق ميزنم و بخشهاي كوتاهي از آنها را ميخوانم و حتي گاهي وقتها رو نويسي ميكنم؛ اينطوري است كه پري خيال به سراغم ميآيد و هرجا كه باشم مرا پيدا ميكند.
ورق ميزنم و ميخوانم و گرم ميشوم:
زيبا بود و نرم رفتار، با پوستي به رنگ نان و چشمهاي سبز بادامي و موهاي سياه بيچين و شكني كه تا شانههايش ميرسيد. شكل و شمايلي چنان عتيقه داشت كه ميتوانست يا اهل اندونزي باشد يا اهل هند. با خوشسليقگي لباس پوشيده بود: كتي از پوست گربه وحشي، پيراهني از ابريشم خام، با گلهاي ريز و ظريف، شلواري از كتان طبيعي و كفشهايي با نوار نازك به رنگ پيچكهاي گرمسيري. وقتي در صف مسافران گيشه پرواز به نيويورك فرودگاه شارل دوگل پاريس منتظر ايستاده بودم، تا او را ديدم كه با گامهاي آرام يك شيرماده از كنارم گذشت، با خود انديشيدم: «اين زيباترين زني است كه در عمرم ديدم.» شبحي ملكوتي بود كه لحظهاي هستي يافت و در ميان انبوه جمعيتي كه در فرودگاه بودند از نظر ناپديد شد.2
3 هميشه ـ پيش از نوشتن ـ منتظر اين شبح ملكوتيام، پري خيال من، كه پوستي به رنگ نان و چشمهاي سبز بادامي دارد، «وحي آني» است كه به همه لحظههاي از دسترونده هستي ميبخشد. مگر ميشود چنين زيباي اثيري را كه تنها گل نيلوفري ميان لبها كم دارد از خاطر برد؟
4 ورق ميزنم و در آغاز داستان «الف» با مرگ بئاتريس ويتربو مواجه ميشوم كه در يك بامداد سوزان ماه فوريه، پس از آنكه طوفان درد را شجاعانه تحمل كرد و حتي براي لحظهاي ضعف يا ترس به خود راه نداد، مرد، من هم در ميدان كنستيتوسيون متوجه ميشوم كه جعبههاي اعلانات در اطراف پيادهروها پر از آگهي براي نوعي سيگار آمريكايي جديد است. اين موضوع دلم را به درد ميآورد. چراكه به اين فكر ميافتم كه به همين زودي دنياي فراخ و وقفهناپذير دارد از او ميگريزد و اين تغيير مختصر، نخستين مرحله از يك سلسله تغييرات بيپايان است. آن وقت نميتوانم به «مرگ در راه» فكر نكنم، به آنچه واقعشدني است و گريزي از آن نيست. مگر نه اينكه براي به يادماندنمان بايد خاطراتمان را به ياد بياوريم. براي همين بود كه حاضر نشدم جنازه مادرم را ببينم. ميخواستم براي به يادآوردنش، خاطرات زنده بودنش را به ياد بياورم و پديداري آن سلسلهتغييرات بيپايان آزارم ندهد.
5 كوششهاي نخستين من براي خلق داستاني كه شايسته خواندن باشد به جايي نميرسد، بنابراين به آقاي محمود حسينيزاد، نويسنده مجموعه داستان «سياهي چسبناك شب» كه مترجم زبان آلماني هم هست و در سفارت آلمان در ايران كار ميكند، زنگ ميزنم و آدرس مسعود را برايش هجي ميكنم:
Dresdner str-36
36 110 Rodgau
ميپرسم: ميخواهم بدانم دور و اطراف Rodgau تپهاي، بيشهاي، بركهاي يا رودخانهاي كمعمق پيدا ميشود كه برويم و از آنجا ماهي قرمز حوض صيد كنيم؟ با تور و نه با قلاب، كه به درد انداختن توي تُنگ بخورد. تمام شب گذشته را راه ميرفتم. در خواب و بيداري روياوارم، از درهها عبور كردم و بركهها را كاويدم. باد از ميان بيشهها بر من ميتاخت و جويچههاي كمآب، از پيش رويم ميگريختند و در سفيدي شيريرنگ پيش از صبح گم ميشدند.
ميگويد: تمام شهرهايي كه نامشان به gau ختم ميشوند به جنوب آلمان تعلق دارند و اتفاقا Rodgau جايي است ميان دو رودخانه پرآب راين و ماين.
ميگويم: ماين يا راين، نه. قايقمان كجا بود؟ يه نهر يا بركه كوچك كمخطر، جايي در حاشيه يه بيشه پردرخت، يا وسط علفزاري پاييندست يك تپه. جايي قشنگ براي آنكه تور بريزي و تا وقت بالا كشيدن آوازت را بخواني:
افسونم كن
و باز مرا به ياد آور
زماني كه از يادت ميروم
ميگويد: اصلا لازم نيست دنبال بركهاي يا نهري بگردين، محله چينيهاي هر شهر در آلمان پر از مغازههايي است كه ماهي قرمز ميفروشند. چينيها به آن ميگويند Goldfish اين همان ماهي است كه ما بهش ميگوييم ماهي گلي، ماهي حوض.
6 به خودم ميگويم فراموش كردن براي زني كه با سنتهاي ايراني بزرگ نشده، چندان عجيب نيست. (آيا مسعود هم فراموش كرده؟) «پاتريشيا» ميتوانست خودش را به نزديكترين مغازه چيني برساند و چند ماهي كوچك قرمز بخرد و بيندازد توي تنگ و بگذارد سر سفره هفتسين، اما فراموش كرده. همانطور كه ما فراموش كردهايم كه اين ماهي اصالتا بومي شرق آسيا است و Carp ناميده ميشود. از آب سرد لذت ميبرد. اگر بهش فرصت بدهند، 10 سال عمر ميكند و وزنش تا سه كيلو هم ميرسد. و تنها كمي بيش از صد سال است كه سر سفره هفتسين ما ايرانيها پيدايش شده. گويا عربها به آن «سمك» ميگويند و چون اول اسمش«سين» داشته، ايرانيها آن را سر سفره هفتسينشان گذاشتهاند وگرنه در تابلوي نقاشي هفتسين اثر حسين احياء كه در كاخ گلستان نگهداري ميشود، هيچ اثري از تنگ و ماهي قرمز نيست. براي عربها هم فرقي نميكند كه اولش سين داشته باشد يا نه. فقط ميدانند ميشود آن را مثل خيلي چيزهاي ديگر خورد حتي اگر لذيذ نباشد.
اين ماهي در فرهنگ چين نمادي از مرگ است و چينيها با آزاد كردن آن در رودخانه، حيات را به خانه خود برميگردانند. ولي براي ما ايرانيها، يادآور پاكي و روشني است. يادآور چهره شاداب و جلوه ديگري از آناهيتاي مهربان كه در خواب باستانيمان بارها ديدهايم؛ با پوستي به رنگ نان و چشمهاي سبز روشن و موهاي سياه بيچين و شكن كه تا كمرگاهش ميرسيده و وقت خنده، هزار غنچه اطلسي از دهانش ميريخته توي دامنش.
7 به پاتريشيا فكر ميكنم، به فراموش كردن كاري چنين ساده؛ رفتن به محله چينيها. اما مسعود نبايد از ياد ميبرد، مگر آنكه طي اين 25 سال مهاجرت خود خواسته، ايران برايش بهخاطرهاي بدل شده باشد كه در يادهاي كودكيمان ميماند و با گذشت سالها به آرامي كمرنگ ميشود.
8 خيالم از محله چينيها راحت ميشود. جويدن نخها به پايان ميرسد و فوج كبوتران در بند مانده رها ميشوند و بدينترتيب ميتوانم سر از كلاف تور بيرون بياورم و براي بهيادماندنم در اين داستان، خاطراتم را به يادآورم؛ كاظو و درخت كُنار را كه به هر بهانهاي به يادم ميآيد. سيگارم را روشن ميكنم تا اندوه مرگ بئاتريس ويتربو را فروبدهم و در بامداد سوزان ماه فوريه گوش به صداي باد بسپارم، كه روي شانهام نشسته است تا با كلمات شمرده و آهنگين در گوشم زمزمهاي را به پايان برساند كه سالهاي پيش آغاز كرده است.
ميدانيد؟ حركت باد بيدليل نيست. علم براي آن دلايل قطعي صادر كرده است. اما، باور اينكه در جريان باد خبرهاي شگفتآور و گاه هولانگيز، به نحوي اسرارآميز در هوا منتشر شود، معقول به نظر نميرسد، مگر آنكه اين اتفاق، حداقل يك بار و بدون هيچ شبههاي رخ داده باشد. نياز به حضور شاهد نيست. وقتي روي شانه بنشيند و زمزمهاش را آغاز كند، كلمات جادويي كار خودشان را ميكنند و ناگهان خودت را ميان دره عميق و بيسرانجامي مييابي كه از ميان محله فقيرنشين نمره 17 آغاجاري ميگذرد ـ جايي كه كارگران روزمزد شركت نفت كپرهاشان را عَلَم كردهاند و زنها و بچههاشان هميشه پابرهنهاند و مثل ماهي بيرون از آبند؛ با چهرههاي غمگين، نگاههاي سرگردان و گرسنه. جويچهاي با آب شور از ته دره ميگذرد كه كاري جز صيقلدادن سنگها و رسوب نمك ميان شكافها ندارد.
هيچكس اين خبر را باور نكرد ـ خبري كه باد فقط در گوش من گفت ـ مگر كاظو، با آن پاي كج، سر بسيار بزرگ و نيمهطاس، پيشاني جلو آمده و آن چشمها كه ترديد حيات در آن موج ميزد. آغاجاري و لاكپشت؟ كي اين حرف را باور ميكرد، مگر ما كه از باد شنيديم.
9 پيش از آنكه آفتاب آخرهاي اسفندماه بر راستاي بدن هشت، نه سالگيمان بتابد و سايهمان را پهن كند زير پايمان، خودمان را به ته دره رسانديم و بيهيچ زحمتي ردپاي لاكپشت را كه كوشيده بود از شيب تند دره بالا برود پيدا كرديم.
دير رسيده بوديم. بيشك لاكپشت تمام شب گذشته را زير نور مهتاب، سينهخيز خودش را بالا كشيده و پيش از طلوع آفتاب، بدن سنگينش را از شكاف ميان صخرهاي كه مثل مشت گرهكرده از خاك بيرون زده بود، گذرانده بود و در سياهي دالاني بيانتها گم شده بود. سرمان را ميشد، اما تن را نميشد از شكاف عبور داد. نگاه ميكرديم و نميتوانستيم در آن سياهي انبوه جايي را ببينيم. امّا ميدانستيم لاكپشت آنجا، در آن دالان تاريك در لفافهاي از سياهي و دور از دسترس ما آرميده است. كاظو گفت:
«بايد اين سوراخرو گشاد كنيم تا بتونيم ازش رد شيم».
نميخواست دست بردارد. پيش از اينكه من موافقتم را اعلام كنم، شروع كرد به كندن خاكهاي پفكرده كه به نظر ميرسيد پسراندنشان چندان كار سختي نباشد. خاك شور بود و داغ آفتاب سالهاي بسيار را بر خود داشت.
گفتم: «من تشنمه».
كاظو گفت: «از اين سوراخ هواي سرد مياد بيرون».
پنجههاي بسيار بزرگش را كه با قد قوارهاش هيچ تناسبي نداشت به كار انداخت و با سرعت شروع كرد به كندن. احتياجي به من نبود كه آفتاب چسبيده بود به پشتم و داغم ميكرد. بوي خاك تفته در هوا بود. احساس بد تشنگي بيامان، طاقتم را سر ميبرد. گيج بودم. باد در گوشم از داغي آفتاب و عطش پيش از وقت، حرفي نزده بود. بنابراين بيآنكه چاره ديگري داشته باشم، ايستاده بودم و به دستهاي چالاك كاظو نگاه ميكردم و فكر ميكردم: كاظو ميتوانست براي سالهاي بسيار با من بزرگ بشود. مهربان بود و كجخلقيهاي گاهبهگاهش را ميشد ناديده گرفت و در عوض در آن چشمهاي كوچك معصوم خيره شد و همهچيز را فراموش كرد. اگر آن سر سنگين لعنتي بيشازحد بزرگ نشده بود، لزومي نداشت كه در نيمهراه نوجواني خودش را از درخت كناري آويزان بكند و تنها عكس يادگاريمان را هم با خودش ببرد. زمان وقفهناپذير، گريز پيش از مرگ را چنان با سرعت انجام ميدهد كه پيش از خاكسپاري، نظرها به عكسها معطوف ميشوند و به يك جفت كفش واكسخورده گوشه ايوان، يا پيراهني كه روي بند رخت آويزان مانده و در باد تكان ميخورد، يا كلاه پشمي جامانده روي قفسه كتابهاي مدرسه. (من هنوز اين كلاه بافتني را دارم و بوي كفشهاي تازه واكسخورده را هرگز فراموش نكردهام) باد نگفته بود پيش از غلبه كامل تشنگي، راه باز ميشود و ما ناگهان با بركهاي مواجه ميشويم كه جز در خوابهاي بيدغدغه كودكي تحقق نمييابد. زلالي آب سرد، زير طاق ديس بلند غاري كه به نظر ميرسيد از سنگ تراشيده شده باشد، انعكاس مييافت و در تلألؤ آن در اطراف و بر آب انبوه ماهيان و سنگريزههاي درخشان پيدا بود. بركه آنقدر گسترده ميشد كه نميشد انتهايش را ديد. خنكي آب توي صورتمان، ما را به ياد تشنگيمان انداخت. از هول به آب زديم، اما سردي بيشازحد ما را پس راند. ميديديم كه آب در ابتدا عمق چنداني ندارد، اما وقتي موج برداشت و پيشتر رفت، ماهي سرخ بزرگي از راه رسيد، برآمدگي طلايي قشنگي بالاي چشمهايش بود. باوقار آمد گشتي زد و رفت. كاظو آهسته زير لب گفت: «چند بار خواب اين ماهيرو ديدم. حالا ميره و با جفتش برميگرده.»
ماهي رفت و تنها برگشت. گفتم: «لابد جفتش مرده».
كاظو فقط گفت: «لابد.» بعد گفت: «لاكپشت ناقلا...» انگار بغض راه گلويش را بسته بود. خم شد روي آب، جرعهاي نوشيد و گفت:
« فقط دو تا».
10 چنين غاري در آن سرزمين ناهموار نفتخيز و كمباران، واقعهاي سحرآميز بود كه هيچكس آن را باور نميكرد.
11 جز آنكه براي تنگهاي سفره هفتسين، هر كداممان دو ماهي كوچك از آب گرفتيم، قرارمان شد از بركه مخفي با هيچكس حرف نزنيم. اگرچه ميدانستم كاظو نميتواند زبانش را نگه دارد. و مادرش به قول همسايهها يك كولي حسابي بود.
مادرم ديرزماني به ماهيها نگاه كرد و حرفي نزد، اما پدرم در همان نگاه اول دريافت كه ماهيها جايي را نميبينند. كوراند و اين كوري ربطي به آن چشمهاي درشت از حدقه بيرونزدهشان ندارد. كور، اما زيبا و باشكوه بودند. دو خط باريك قرمز روي پشتشان بود و زير شكمشان چند جفت باله كوچك رقصان در آب، مثل طلا ميدرخشيدند. كاظو خواب شاهماهي آن بركه مخفي را ديده بود و شايد پري نازنيني كه نيمه دوم خودش را از آب بيرون ميكشيد و در آن سياهي مطلق، در خواب و بيداري منتظر ميماند تا بارقهاي شگفت او را از تنهايي ابدي بيرون بياورد.
كاظو نماند تا با من بزرگ شود، خودش را از درخت كناري آويخت و به همه رؤياهايش خاتمه داد.
12ورق ميزنم و چندصفحهاي ميخوانم و بعد پلكهايم را روي هم ميگذارم و به «ژولين»، پسر كوچك مسعود فكر ميكنم. به فاصله كوتاهي كه ميتواند طي كند و خودش را به بازار چينيها برساند.
يزدانشهر
15/ديماه / 85
زيرنويس:
1- اشارهاي است به داستاني از كليله و دمنه.
2- بخشي از داستان زيباي خفته و هواپيما. اثر گابريل گارسيا ماركز از مجموعه داستان زائران غريب ترجمه صفدر تقيزاده.

كاظو و درخت كُنار
احمد بيگدلي: دردسر عجيبي است، يك هفتهاي است كه وسط يك تور بزرگي افتادهام، بيوقفه دست و پا ميزنم و نميتوانم خودم را خلاص بكنم. نفسم دارد بند ميآيد.