دوستت دارم
دو كلمه حرف، سمج، از دندانها هم گذشته باشد و پشت لبانت، بيقرار، نفسنفس بزند. بگذاري براي وقت خداحافظي. آنوقت، بيآنكه مجال خداحافظي داشته باشي، بچرخد پا بگذارد روي اولين پله، نگاه تو بماسد روي كتفش، پلهها را يكييكي برود بالا و نگاه تو تا روي پاشنه پايش سر بخورد بيايد پايين.
وقتي در درگاه مماس با خورشيد محو ميشود تو بيايي آه بكشي، ناغافل آن دو كلمه پر بكشد، چرخ بزند توي دود سيگار گم شود.
پوزخند صندوقدار، لبخند پريشان و شرمگين تو.
هشتاد و هشت كلمه
قطره اشكي در بارانِ ريزِ بهاري!
شايد ساعتي ميشد كه در ميان دو رديف صنوبر به هم چسبيده راه رفته بودند بيآنكه كلمهاي بر زبان جاري كنند.
- ميبيني باروناي شهر ما چه جالبه... صداي شرشر بارون همه جا پيچيده ولي ما اصلا خيس نشديم... بسكه بارونش ريزه!
نگاهش را چرخاند راست ميگفت؛ در روشني هوا، خورشيد كه به ابر نازكي ميرسيد، ميشد رد باران تندي را كه اريب به صنوبرهاي كنار خيابان ميباريد ديد. برگشت كه بگويد: «جالبه» نگاهش ماند روي دانههاي ريز آب كه روي موهاي از زير روسري بيرونآمده قطره بسته بود، مثل شبنم صبحگاهي روي ساقههاي كركدار پونههاي كوهستاني. از موها كه رد نگاهش روي گونه سمت چپ سْكيد قبل از رسيدن به لبهايي كه داشت كمكم به لبخند ميشكفت روي قطره درشتي متوقف شد. بياختيار، انگار كه دستهايش خوابنما شده باشند، با نوك انگشت اشاره قطره را از روي گونه برداشت و روي نوك زبانش گذاشت. شور بود، به شوري تمام اشكهايي كه در تنهايي از چشمهايش شرابه گرفته بود و از حاشيه گونهها روي لبش سريده بود آمده بود روي زبانش.
صد و هفتاد و پنج كلمه
براي هميشه رفت
به گلدانها آب داد، شاخههاي اضافي را هرس كرد. لباسهاي خشك شده را از روي بند جمع كرد با حوصله تا كرد و در كشوهاي دراور چيد. به اتاق دخترش رفت تختش را مرتب كرد و ليوان آبميوه نيمخورده او را سركشيد، ليوان را شست و داخل كابينت گذاشت. به تاسيساتي آپارتمان زنگ زد و يادآوري كرد براي تنظيم سيستم گرمايش خانه اقدام كنند. يك بسته كرفس تف داده شده از فريزر برداشت و داخل ماكروفر گذاشت. جلوي ميز توالت رفت دستي به سر و صورتش كشيد باقيمانده وسايل آرايش را در كيفش ريخت. كليد را روي جا كليدي كنار در آويزان كرد و در را باز كرد؛ برگشت براي آخرينبار نگاهي داخل خانه انداخت خيالش كه راحت شد همهچيز مرتب است در را پشت سرش بست و رفت.
صد و سي و يك كلمه
نه آمدنش آمدن بود؛ نه رفتنش رفتن
سر ظهر، بيخبر، در زد.
وقتي صداي آشناي در زدنش را شنيدم داشتم كرفس سرخ ميكردم. تا در را باز كنم، و او بيايد در هال بنشيند و من برگردم توي آشپزخانه، كرفسها جزغاله شدن با اين حال چون ميدانستم خورشت كرفس چقدر دوست دارد همهچيز را به فال نيك گرفتم، از فريزر يك بسته كرفس بيرون آوردم گذاشتم تو ماكروفر، كرفسهاي جزغاله را خالي كردم توي سطل زباله، ماهيتابه را گذاشتم روي اجاق و روغن تازه ريختم توش. وقتي سرانجام برگشتم به هال ديدم رفته و يادداشت گذاشته: «نه تو تنهايي، نه من گرسنه.»
بيست و هشت كلمه
صداي خشخش برگهاي پاييزي زير پاي رهگذر خاموش
درخت همان درخت بود و سايه همان سايه و خانه همان خانه، پيرمرد چمباتمهزده روي سكوي خانه روبهرو هم همان پيرمرد. اما رهگذر نه آهنگ هميشگي را زير لب زمزمه كرد نه حتي سرش را بلند كرد تا به چراغ خانه نگاه كند. طلسم نشانها ميشكست. چراغ روشن است او هست و همين برايش كافي بود. او بود؛ گيرم ديگر منتظر نگاه هميشگي نبود.
شصت و چهار كلمه
بوي كرفس تفدادهشده
تا به صرافت بيافتم كه «چرا امروز مثل هر روز به دلم نيفتاد كه خواهد آمد.» مترو از ايستگاه سوم هم گذشته بود؛ بعد ديگر فقط دلشوره بود. براي برگشتن بايد تمام پلههاي بيانتهاي ايستگاه گلوبندك را يك در ميان مثل كانگورو طي ميكردم. تا تاكسي دربست بگيرم و خودم را برسانم به خانه، هزار بار از سرم گذشت: «نه حتما زير پادري را نگاه ميكنه؛ ميدونه كه مثل هميشه كليد را زير پادري ميذارم؛ اگه حوصلهاش سر رفت و رفت؟ تا بخواد حوصلهاش سر بره يه چرخي تو خونه ميزنه ميره ضبط رو روشن ميكنه؛ سيدي فلوت مجار را تو ضبط گذاشتم، وقتي پاي فلوت مجار پيش بياد ديگه حوصلهاش سر نميره؛...» وقتي در آسانسور باز شد پادري مرتب بود و صداي فلوت مجار هم شنيده نميشد؛ اما بويي از درز در بيرون ميزد كه ميگفت: نيامده است؛ نيامده است كه سر بزند؛ نيامده است كه برود؛ آمده است كه بماند.
صد و پنجاه و دو كلمه

عاشقانههاي شمردني
مصطفي عزيزي: دو كلمه حرف، سمج، از دندانها هم گذشته باشد و پشت لبانت، بيقرار، نفسنفس بزند. بگذاري براي وقت خداحافظي. آنوقت، بيآنكه مجال خداحافظي داشته باشي، بچرخد پا بگذارد روي اولين پله، نگاه تو بماسد روي كتفش، پلهها را يكييكي برود بالا و نگاه تو تا روي پاشنه پايش سر بخورد بيايد پايين.