فاطمه رحيميبالايي :
تصويرم در آينه مثل مادرم نبود
حتي شكل پدرم نيست
چهقدر چهرهام خراب شده!؟
ميخارم كنارههايش را:
رگهايم بيرون زدهاند
چشمهايم دوري ميكنند
ديگر نگاه. . .
آه. . .
نميكنند
خيره ميشوند
خيره ماندهاند بر تو
كه نيستي
لبهايم هنوز همانطورند
كه صدايت بزنم
و يك صفحه كاغذ از دندانهايم آويزان مانده
كه هيچكس نميداند از كجا آمده
بخند!
عجب نمكي دارد خندههاي شناورت
روي موجها. . .
چهرهام مربعهاي كوچكي ميشود
تصويرم فرو ميريزد
تماس قطع ميشود. . .
ديگر چگونه ميتوانم تو را ببينم؟
اين موجها آمدهاند و رفتهاند
باز نميگردند
اين موجها تو را به من دورتر كردهاند
دريا خاليست
تو از موجسواري خسته شدي
من در ساحلي تنها ماندم
كه نميدانم
در آغوش ديگري مردهيي
يعني در آغوش ديگري بميرم؟