او ابتدا جز تخممرغها همه چيز از جمله دو تكه نان تست، آب گوجهفرنگي و قهوه را سر فرصت ميخورد، سپس با دو حركت ماهرانه چنگال، دو تكه تخممرغ را درسته به دهان ميگذاشت، يكي دو بار ميجويد و قورت ميداد و به اين ترتيب صبحانه را به پايان ميرساند. ساداكو فكر ميكرد اوضاع ميتوانست بدتر از اين هم باشد. مردي را در داستاني به ياد ميآورد كه هر روز صبح دو تخممرغ نيمرو، يكي با زرده نارنجي پررنگ و ديگري با زرده زرد كمرنگ براي صبحانهاش ميخواست. حتي شوهر خودش هم تخممرغهاي صبحانهاش را هميشه به يك روش خاص دوست داشت و تحمل نيمروي برشته را نداشت. تجربه تلخي به ساداكو آموخته بود كه تهنيمروي صبحانه همسرش بايد نرم باشد. (هر چند خودش نيمروي برشته دوست داشت.) جاي شكرش باقي بود كه حداقل پدرش از نيمروها ايراد نميگرفت.
ساداكو پرسيد: «خب، پدر جان! برنامه امروزتان چيست؟» اين جمله را كاملا درست بيان كرد، فقط براي واژه «برنامه» به انگليسي متوسل شد.
در جواب اين سوال، آقاي اندو مدت زيادي فكر كرد. او در مورد هر چيزي زياد فكر ميكرد يا حداقل اينطور بهنظر ميرسيد، ولي در هر صورت زياد حرف نميزد. قبل از شنيدن جواب، ساداكو فرصت داشت تا شستن ظرفهاي صبحانه پدرش را شروع كند. خيلي زودتر، قبل از آنكه شوهرش براي كار از خانه برود بيرون، با او صبحانه خورده و ظرفهايش را هم شسته بود. بچه هم طبق معمول هر روز در چرت صبحگاهي بود. از آنجا كه امروز باران ميباريد و برنامه گردش عصر بچه هم منتفي بود، ميتوانست بدون برنامهريزي قبلي، در خانه بماند و براي كهنههاي بچه بندرختي آماده كند. خب چندان هم فرق نميكرد، هميشه اين فرصت بود تا تيلور كوچولو را براي گردش به سراشيبي جلوي پلههاي پاركينگ آپارتمان ببرد.
«سا، امروز بعدازظهر به ديدن خونواده ايوانگا ميرم. مدتهاست نديدمشون، فيلمي هم در فوجي كوان اكرانه كه دوست دارم ببينم. واسه شام منتظرم نباش، همونجا در فيونماشي يه چيزي ميخورم.»
«ok» خيال ساداكو تا حدي راحت شد. هر وقت پدر براي ديدنشان از سانفرانسيسكو ميآمد، وقت شام با نگراني ميگذشت. پدر باغبان خانوادهاي ثروتمند بود، كاري كه پيش از شروع جنگ به آن مشغول بود. ساداكو تا حد امكان تلاش ميكرد حرفهاي سر ميز شام خوشايند و قابل فهم باشد ولي اغلب به سخنراني طولاني و پرشور و هيجان او ختم ميشد. وقتي به ژاپني بحث ميكردند، هاري، زبانش بند ميآمد و حرفش فقط محدود به اين ميشد كه از ساداكو نمك يا فلفل بخواهد. پدرش هم آدمي نبود كه اهل گپ و بگوبخند باشد. البته هاري گهگاهي واقعا سعي ميكرد چيزي بگويد اما انگليسي حرف زدنش راه به جايي نميبرد. يكي دوبار هم پدرش سعي كرده بود به انگليسي چيزي بگويد. در حقيقت اين دو مرد، دو شخصيت اصلي زندگي ساداكو بهشمار ميرفتند، اما آنچه مسلم بود آبشان در يك جو نميرفت. (زندگي هم يعني همين، مگر نه اينكه زندگي يعني ارتباط با همديگر؟) آقاي اندو كه اولين سيگار آن روز را روشن ميكرد پرسيد: «ميخواي از اونجا چيزي برات بگيرم؟» «خب، اگه زحمتي نيست، ممنون ميشم يه كم انبه بگيري.»
آقاي ساداكو گفت: «ok» با گفتن اين حرف لبخند بر لبهاي آقاي اندو و ساداكو كه نگاهش به ظرفشويي بود، نقش بست. هر دو در خلوت خود زماني را بهخاطر آوردند كه خانم اندو هنوز زنده بود. چقدر راحت و سرخوش اين كلمات را بيان ميكرد. «بهتره چتر منو برداري. بهنظر نميياد اين بارون حالا حالاها بند بياد.» آقاي اندو با اندكي تعجب پرسيد: «مگه بارون ميباره؟!» «البته كه بارون ميباره.» ساداكو رويش را از قفسهاي كه ظرفها را در آن ميچيد، برگرداند: «گذشته از اين، ماه نوامبره، چه لسآنجلس چه جاي ديگه، وقتشه بباره.»
بعد يكهو مات و مبهوت نگاهي به پدرش انداخت: «پرسيدي بارون ميباره؟! منظورت اينه صداي بارونو نميشنوي؟!»
آقاي اندو سرش را به علامت «نه» تكان داد. پدر و دختر براي لحظهاي به هم خيره شدند، انگار كه پدر، دختر را نميبيند و دختر، براي اولين بار در زندگياش او را ديده است. سپس وقتي ساداكو هنوز به او خيره بود، آقاي اندو ناگهان به سمت پنجره بخار گرفته آشپزخانه رفت، با كف دست بخار را اندازه يك تخممرغ پاك كرد و به بيرون خيره شد. جاي هيچ شكي نبود، قطرات پيوسته آب بود كه از لبه بام و شاخههاي نازك و بيبرگ گلابي آن سوي حياط ميچكيد و سياهي براق تنه خيس درخت، در سفيدي روز به آساني قابل ديدن بود. چشمهايش را بست. درحالي كه براي لحظهاي دچار سرگيجه شده بود، با تمام توان سعي كرد. اما انگار نميتوانست صداي شُرشُر باران را بر بام بشنود.
«اَنبههاي سبز ميخواي ديگه، درست ميگَم؟ سبزايي كه روشون كيناكو داشته باشه.»
ساداكو با اشتياقي تصنعي سرش را به علامت تصديق تكان داد. منتظر ماند پدرش پالتويش را بپوشد تا بعد برايش چتر بياورد. وقتي پدرش از در بيرون ميرفت ساداكو فهميد كه بعد از جواب آن سوال كه آيا صداي باران را ميشنود يا نه، ديگر حرفي از دهان پدر در نيامده بود.
«اوه بله، از اون سبزاش زياد بگير، سبز با كيناكو.» پس از آن، ساداكو با صداي گريه بچه به خود آمد و فهميد كه با تمام وجود فرياد كشيده است.
درباره نويسنده
يسايي ياماموتو در سال 1921 از پدر و مادري ژاپنيالاصل در ردوندو، كاليفرنيا متولد شد. در كالج كامپتن به تحصيل و فراگيري زبان فرانسه، اسپانيايي، آلماني و لاتين پرداخت. در بحبوحه جنگ جهاني دوم، از سال 1942 تا سال 1945 به همراه خانوادهاش به اردوگاه كار اجباري در پوستن آريزنا فرستاده شد. در سال 1944 به همراه دو تا از برادرانش به ماساچوست منتقل شد اما مرگ يكي از برادرانش در ميدان نبرد ايتاليا باعث شد دوباره به اردوگاه برگردانده شوند. پس از پايان جنگ در سال 1945 به همراه خانواده به لسآنجلس نقل مكان كردند. او از چهارده سالگي به نوشتن پرداخت. زماني كه در اردوگاه كار اجباري بود در پوستن كرونيكل- روزنامه اردوگاه- قلم ميزد. بعد از جنگ بهمدت سه سال با روزنامه لسآنجلستريبيون همكاري كرد. از سال 1948 به چاپ داستانها و نوشتههايش در مجلات ازجمله مجله پارتيزان، كنيون، هارپر بازار، كارلتون ميسلني، فيوريوسو، و فصلنامه آريزونا پرداخت. يكي از داستانهاي كوتاهش به اسم «زلزله يونيكو» جزو بهترين داستانهاي كوتاه آمريكا در سال 1952شناخته شد. «هفده هجاء»، «خانه قهوهاي»، و «نغمه عروسي» سه تا ديگر از داستانهايش بهعنوان داستانهاي كوتاه برجسته براي چاپ در كتاب بهترين داستانهاي كوتاه آمريكايي برگزيده شدند. از وي آثار زيادي از نظم و نثر در نشريات ژاپني- آمريكايي، ژاپني- كانادايي و ژاپني به چاپ رسيده است. در سال 1986 برنده جايزه كتاب بنياد كلومبوس و در سال 1988 برنده جايزه انجمن مطالعات آسيا- آمريكا شد. سبك و سياق داستانهاي ياماموتو غالبا با هايكوهاي ژاپني مقايسه ميشود از اين جهت كه تركيبي از آرايههاي ادبي چون استعاره و صورخيال و كنايه است با وجود اين، به هيچوجه شرط ايجاز فروگذاشته نشده و به اطناب و انحراف از موضوع اصلي نينجاميده است. نام مجموعه داستانهاي كوتاه او با عنوان «هفده هجاء» در واقع برگرفته از ساختار عروضي شعر هايكوي ژاپني است.