در من ماهیانی شنا میکنند
که سهم تنگها و سفرههان
اشکهاشان را باد
از تن من کنده است
یا صیادی گیج میچرخد
و امواج گرسنه او را میبلعند و بالا میآورند.
در من جزیرههای دور
گوش به قدمهای عابری دادهاند
که کشتیها با بار تاریخ
به گل نشستند.
ساحلی عاشقانه ندارم
و صخرهها سر به موجهایم میزنند
موجها تن به سنگ میکوبند
ساحلی که پا در دل شنها جا باز کند
و آفتاب نارنجی
سینه به آب بزند
و کسانی که در مناند فراموش کردهاند
ساحل سهمی از دریاست
نه تعریفی از خشکی.
عروس ماهیان درون من
با لباسهای سپید اما
نیشهای سمی اشرافی
لابهلای مرجانهای رنگارنگ
بچهماهیها را به شکمهای شفافشان
فرو میکنند.
کسی به من فکر نمیکند
نه شکار و نه شکارچی
و حتی مسافران کشتیهای غرقشده
دل به مهربانی من نمیبندند
مرا دهانی بزرگ میبینند که در کبودیش محو...
و لحظههای سفید صید صدفها
جاری شدن لطافت
روی ماسهها و گیسوهای پراکنده در ساحل را
از یاد میبرند.
در گودالی که نشستهام
خودم را بغل کردهام
چرا که دریاهای طوفانی
عاشقانی تنها هستند
و از اینکه همه تنها برای صید
به سراغشان میروند
دل شکستهاند.

يك شعر از میثم متاجی
میثم متاجی: