شیدا محمدی:
عشق تاریکیهای تاریکی دارد
آینه که ایستاد
عقربهها دهان باز کردند بلعیدند مرا.
دندانهایم سفید سفیدِ سفید
در سفالی کاسه وُ دستت چرخاند و چرخید در سرم
تاریک شد لبهایم وُ حرف حرف کمآورد مرا
تو را دلتنگ بودم.
وقتی چروک چروک میخوردم در ملافه از آینه برمیگشتم
چشم
زل زده بود به انگشتهایم
از چروک تنم بیرون نمیریخت
منم
زنم
بسیار گریسته بود در تو.
از خیابان که به قدرِ تهِ کفشِ توست
برنمیگردی و جا میمانی در پادری خانه
در جا پای بزرگ رویِ برف
و این صدای تاریک باد از سوراخها
- دختر باران ن ن ن!
از عکس که برمیگردی
تمامقد
مادرم میشوی صدایم میزنی و میریزی از لبهای پنجره
- دخترِ باران!
آینه گلویش میگیرد
من
از عکسم میآیم بیرون و فقط
از چشمهای تو یک ریز میبارم.