1
دارم اميد به دريا روم از تنگ بلورت
كه به تنگ آمدم از تنگه مسدود شعورت
وقت خلق تو گمانم هنر و عشق نبودند
تا خدايت بزند نقش از آنها به ظهورت
مانده در خاطر آزرده من روح پريدن
گر اسيري شدم از جبر به زندان غرورت
با سكوت تو و با سلطه اين بغض گلوگير
نفس باغچه ميگيرد از اعلام حضورت
رنگ احساس ندارند هر آن شعر كه گفتم
واژههاي غزلم مرد به هنگام عبورت
مثل يك قصه كوتاه كه مفهوم ندارد
شدهاي و نتوان كرد دگر باره مرورت
2
ديريست تن از آتش دل آب ميشود
جانم اسير سردي سرداب ميشود
ساعت بدون ياد تو ميخوابد و دلم
مثل غروب ساكت مرداب ميشود
در شعر من كه بيتو كسوفي است ماندگار
نامت حدوث جلوه مهتاب ميشود
با ياد چشمهاي عسل ريز تو چنان
شادم كه قند در دل من آب ميشود
اسب چموش شعر به جايي ببر مرا
جايي كه عشق گوهر ناياب ميشود
از دستهاي شوم به اين حس ناگزير
سنگ ملامت است كه پرتاب ميشود
اي روح رفته باز به جسمم حلول كن
وقتي تو با مني غزلم ناب ميشود

دو شعر از محمدمحسن سوري
محمدمحسن سوري: