وقتي سال 1346، با سرمايه و همت روزنامه كيهان آن روزگار، «موسسه عالي مطبوعات و روابطعمومي» تاسيس شد و پذيرفتهشدگان اولين امتحان ورودي آن در يك صبح پاييزي، خيابان فرعي خاكي سهراه ضرابخانه را طي كردند، عابران به وضوح دو دسته دانشجو را تشخيص ميدادند. يكي آدمهاي نسبتا مسني كه روزنامهنگار بودند، يا در راديو و تلويزيون ملي ايران كار ميكردند و حالا ميخواستند در اولين شبهدانشكده ارتباطات درسهاي حرفه تجربيشان را بخوانند و دسته دوم جوانان كمسن و سالي كه تا سال گذشته محصل دبيرستان بودند و حالا آمده بودند كه روزنامهنگاري، روابطعمومي، سينما و عكاسي يا مترجمي در رسانهها را بخوانند.
گروه دوم مشكل پنهاني داشتند كه اگرچه درباره آن با يكديگر صحبت نميكردند، اما از آن نيز رها نميشدند. اين مشكل از وقتي خودش را نشان داد كه در و همسايه و همكلاسيهاي سابق و فاميل درباره محل تحصيلشان سوال ميكردند و آنها با پاسخهايي درگير ميشدند كه كاملا فاقد هر نوع مباهات بود. فكر كنيد، هماكنون نيز پس از 44 سال از آن روزگار، اگر يكي از روزنامههاي فعلي كشور، موسسه آموزشي را تاسيس كند و ديپلمهاي در آنجا مشغول تحصيل شود، در رقابت با حتي قبولشدگان دانشكدههاي شهرستانهاي دوردست نيز به اصطلاح كم ميآورد، چه برسد به دانشگاه تهران. من هنوز هم شگفتزده هستم كه چطور دكتر كاظم معتمدنژاد 31 ساله كه استقبالكننده از اين دانشجويان نخستين ترم بود، چند سال بعد و در 39 سالگي با داشتن درجه دانشياري دانشگاه تهران و سه دكترا (حقوق، علوم سياسي و روزنامهنگاري) از دانشگاه تهران استعفا داد و عضو هياتعلمي همان موسسه عالي شد كه حالا تغيير نام داده و مدرسه عالي مطبوعات و روابطعمومي شده بود.
آيا به نظر شما، اين يك ايثار نيست؟ آيا به نظر شما، فرزندان پدر ارتباطات ايران فقط بهخاطر همين يك اقدام شگفتانگيز، سخت مديون او نيستند؟
آن روزهاي آغاز به كار موسسه عالي مطبوعات و روابط عمومي، من نوجوان، از اينكه ميديدم استادان پرسن و سال فرانسوي يا آمريكايي موسسه كه تدريس زبانهاي خارجي را به عهده داشتند، آنگونه با احترام و به زبان خودشان با معاون 31 ساله دانشكده گفتوگو ميكنند، اولين لايههاي مباهات به او را در ذهن خودم پروراندم، لايههايي كه در اين 44 سال، بر آن افزوده شده و انباني از خاطرات تاييدكننده آن، پشتيبان تصوير ذهني من از اوست.
در همان آغاز تاسيس موسسه، نحوه رفتار دكتر با دانشجويان، كاركنان و همكاران، نمونهاي منحصر به فرد بود و همين سبب ميشد كه معتمدنژاد بسيار محبوب شود. ارتقاي علمي آن دانشكده نيز عامل ديگري براي اين محبوبيت شد. زيرا در پايان اولين دوره موسسه عالي مطبوعات و روابط عمومي كه تبديل به دانشكده علوم ارتباطات شده بود، روزنامهها خبري را چاپ كردند، حاكي از آنكه نسبت درصد قبولشدگان در دورههاي فوقليسانس دانشگاههاي كشور از ميان فارغالتحصيلان دانشكده مذكور، بيش از هر دانشكده ديگري در ايران بوده است. به اين ترتيب قبولشدگان كنكورهاي بعدي آن دانشكده، ديگر هرگز طعم تلخ آن رقابتهاي دوره اوليها را نچشيدند و اين حاصل تلاش دكتر معتمدنژاد، دكتر نطقي، دكتر منصفي، دكتر الهي و بنيانگذاران آن دانشكده بود.
سال 1350بهعنوان يكي از اولين فارغالتحصيلان، مسووليت واحد كوچك مركز تحقيقات دانشكده به من واگذار شد. در همان سال بود كه نخستين كتاب دكتر معتمدنژاد نيز منتشر شد. نسخه امضا شده اين كتاب را در كنار نسخههاي امضا شده كتابهاي ديگر او با احترام نگه داشتهام. اما نسخه ديگري نيز دارم. آن نسخه، صفحههاي پليكپي شده (چيزي مشابه زيراكس) اين كتاب بود كه به تدريج كه تاليف و تايپ ميشد، بهصورت جزوه در اختيار دانشجويان قرار ميگرفت. آخر سال و پس از امتحانات، آن را صحافي كردم و نگه داشتم. در پايان اولين سال، آماده چاپ بود ولي سال بعد نيز مجموعه همان جزوهها بهصورت يكپارچه و دوخته شده در اختيار دانشجويان جديد قرار گرفت. اين كار تا پنج سال ادامه يافت و دكتر معتمدنژاد با آن دقت و موشكافي وسواسگونهاش، جلوي انتشار آن را گرفت تا سرانجام سال 1350 چاپ شد. اين سنت چهل ساله اوست. زيرا حسب احترامي كه براي خوانندگان آثارش قائل است، بسيار دقت ميكند كه متن نهايي، چه از نظر شكل و چه محتوا، بدون غلط باشد. سال 1353، اولين كار مشترك ما، (دكتر كاظم معتمدنژاد، دكتر صدرالدين الهي و مهدي محسنيانراد) بهصورت يك گزارش مفصل پژوهشي با عنوان «تحليل محتواي برنامههاي راديو ايران» دو نوبت؛ يكبار از سوي دانشكده علوم ارتباطات و بار دوم از سوي دانشگاه تهران منتشر شد.
سال 1356، وقتي دوره فوقليسانس تحقيق در ارتباط جمعي را به پايان رساندم، بهعنوان عضو هياتعلمي دانشكده، اين افتخار را يافتم كه اوقات بيشتري با او باشم. ضمن آنكه علاوهبر كلاسهاي خودم، در مواقعي كه لازم ميدانست، در غيبتهاي او، يكي از كلاسهايش را اداره ميكردم. همان سال بود كه براي شركت در اجلاس رسانههاي سنتي در مركز شرق و غرب (East-West Center) در هونولولو، هاوايي، طرح ارائه مقاله درباره «نقالي» را تنظيم كرد. براي آن مقاله بود كه من و چند نفر از دانشجويانم، چند بعدازظهر را در قهوه خانه بزرگي در بازارچه ميدان شاپور تهران سر ميكرديم تا به روش مشاهدهاي، بازخورد مشتريان – بهويژه تلويزيوندارها – را در مقابل مخاطب بودن نقالي ثبت كنيم. [چند هفته پيش حسب اتفاق، گذرم به آن منطقه افتاد، به هر زحمت بود، جاي پاركي يافتم وارد بازارچه شدم، جاي قهوهخانه خالي بود. درهاي كركره بستهاي كه جايجاي آن، آثار كهولت و سكون ديده ميشد. از مغازهدارهاي اطراف، سراغ قهوهخانه را گرفتم، جوانترها ميگفتند تا آنجا كه ما يادمان ميآيد، اينجا از همان اولش بسته بود. اما پيرمردها يادش را بخير ميكردند و ميگفتند همان سالهاي اول انقلاب، صاحب قبلیاش آنجا را بست و ديگر كسي از او خبري ندارد.] دكتر معتمدنژاد در آن كنفرانس درخشيد. يك سال بعد هم وقتي ايست وست سنتر، بروشور 68 صفحهاي معرفي خود را منتشر كرد، در كنار چهار تصوير، عكسي كه حاصل شكار يك عكاس از دكتر معتمدنژاد در جريان آخرين كنفرانس بود نيز چاپ كرد.
در طول انقلاب و در جريان اعتصابها، من و دانشجويانم در حال ثبت ديوارنوشتهها و جمعآوري شماره اول روزنامههاي ريز و درشت بوديم. انقلاب كه پيروز شد، به تشويق و حمايت دكتر معتمدنژاد، يكي از اولين كارهاي مركز تحقيقات دانشكده كه سرپرستياش را به عهده داشتم، انتشار همان تحقيقات، ازجمله بررسي ديوارنوشته بود. آن مجموعه سنگين روزنامههاي آن روزگار همراه با مجموعه گرانقدري كه بعدها از روزنامههاي مشروطيت به دست آوردم، مبناي رساله دكتراي من شد كه دكتر كاظم معتمدنژاد، استاد راهنمايش بود.
سال 1358، وقتي رانندهاي بيتوجه، در خيابان وليعصر با برادركوچكش دكتر اسد كه – كه از همكلاسيهاي من در دانشكده علوم ارتباطات بود – بهشدت برخورد كرد، روزهاي بحراني براي او آغاز شد كه ضمنا توانست متوجه شود كه قبيله دانشكده علوم ارتباطات، چقدر او را در حالي كه ديگر رئيس دانشكده نيست، دوست ميدارند. من هر بار كه به بيمارستان ميرفتم، با گروه جديدي از كاركنان دانشكده در آستانه انحلال مواجه ميشدم كه شب را تا صبح پشت اتاقي ميماندند كه بيمار در حالت كما به سر ميبرد. آن واقعه بخير گذشت. اما فكر نميكنم كه دكتر معتمدنژاد سپاس بينظير همكارانش را در آن شرايط سخت از ياد برده باشد.
تابستان پارسال، حسب اتفاق در يكي از رستورانهاي مكدونالد در خيابان محل اقامت من در تورنتوي كانادا، دكتر اسد را ديدم. اغلب پاتوقش آنجا بود، شبها مينشست، قهوه مينوشيد، روزنامه ميخواند يا با يكي دو دوست كانادايي گپ ميزد. من نيز گاهي به آنها ميپيوستم و خاطرات دانشكده علوم ارتباطات و خاطرات مشترك از دكتر معتمدنژاد را بازگو ميكرديم. در دومين ملاقات، عكسي به يادگار گرفتيم كه همان شب از طريق اينترنت براي دكتر معتمدنژاد فرستادم. نميدانم كداميك از ما دو نفر، بيشتر مديون كمكها، محبتها و تشويقهاي دكتر معتمدنژاد هستيم.
سال 1359، وقتي دكتر كاظم معتمدنژاد 45 ساله، مطلع شد كه دانشكدهاش را ميخواهند منحل كنند، روزگاري بود كه بسياري از همكارانش ايران را ترك كرده بودند و او حالا بايد تنها روبهرو با پديدهاي باشد كه شايد وقتي آن روزها كه از دانشگاه تهران استعفا ميداد تا به موسسه عالي مطبوعات و روزنامهنگاري بپيوندد، هرگز فكر نميكرد روزگاري با چنين كجفهميهايي نيز مواجه شود. او در حالي كه ديگر رئيس دانشكده نبود، مصمم شد كه به ملاقات مقاماتي برود كه چنين تصميمي را اتخاذ كرده بودند. هنوز مرحوم دكتر حميد نطقي در كنارش بود، از سر لطف، من جوان كمتجربه را هم احضار كرد و هر سه به آن ملاقات حساس و سرنوشتساز رفتيم. خاطره آن ملاقات، از آن خاطرههاست كه تا آخر عمر با من است. حالا هر وقت آن را در ذهنم بازسازي ميكنم او را ميبينم كه در كنار پريشاني ما، مثل هميشه با متانت، بردباري و ادب، از خودش رها و نگران آثار اين اقدام در آينده جامعه ايران بود.
به هر حال آن گفتوگوي تاريخي يك ساعته نتيجه نداد و دانشكده علوم ارتباطات ما منحل شد. همه ميدانند كه وقتي رئيس يكي از دانشكدههاي پاريس كه ضمنا همكلاسي سابقش نيز بود از او دعوت كرد كه در آنجا تدريس كند، يك پايش آنجا بود و يك پايش ايران. چند نامه مفصلياي كه در آن سالها از پاريس برايم فرستاد را نگه داشتهام. آنها تصوير مرد مصمم و متكي به نفسي را نشان ميدهند كه بدون رنجشي جدي از آنچه اتفاق افتاده، دلشوره مردم را دارد. در آن سالهاي اقامت در پاريس، گويا كلاسش كه تمام ميشده، با متروي پاريس به كتابخانه ميرفته و تا پاسي از شب مطالعه ميكرده و يادداشت برميداشته است. آن يادداشتها را ديدهام، آنها مصالح يكي از 17 كتابي است كه قرار است روزيروزگاري از او منتشر شود. (به اين نسبتهاي غيرعادي توجه كنيد: روزي كه دكتر معتمدنژاد به افتخار بازنشستگي نائل شد، انتشار هفت كتاب را پشتسر گذاشته بود. پنج كتاب زير چاپ داشت و 17 كتاب آماده يا تا حدودي آماده چاپ بود. در آن موقع، عمر دستنويس برخي از چاپنشدهها، حدود 10 سال بود.) معتمدنژاد، در حالي كه تنها دو فرزندش در پاريس دانشجو بودند، آنجا را رها كرد و به ايران آمد و پشت يكي از چند ميزي نشست كه بهصورتي فشرده، اعضاي هياتعلمي گروه ارتباطات، آنجا مينشستند. او پشت همان ميز كوچك، متكي به نفس و استوار، به همه همكارانش اميد ميداد و گاهي نيز دكتر نعيم بديعي و من را به كار ميگرفت كه در كنارش بنشينيم و مصاحبههاي مطبوعاتي سهنفره داشته باشيم. مصاحبههايي كه در تحولات بعدي مطبوعات در ايران بياثر نبود.
معتمدنژاد اينجا ماند و آموزش ارتباطات را توسعه داد. وقتي دانشگاه امام صادق(ع) از من خواست در راهاندازي رشته ارتباطات در آنجا فعاليت كنم، دكتر معتمدنژاد نيز به كمك آمد و براي اولينبار پايش را از فضاي دانشكده خودش بيرون گذاشت و به آنجا آمد و بسيار ايفاي نقش كرد. درواقع او با مراقبت از آن شاخه شكسته، علوم ارتباطات ايران را درختي كرد كه اكنون همه ميتوانند شاهد باروري گستردهاش باشند. آيا فرزندان اين پدر، مديون اين همه بردباري و تحمل سختيهاي او نيستند؟
فرزندان پدر علوم ارتباطات ايران، ديماه 1383، نشان دادند كه در حد توانشان ميخواهند درباره ابعاد دين خود به او سخن بگويند و همه شاهد بوديم كه سالن اجتماعات همان موسسه عالي مطبوعات و روابطعمومي كه حالا سالن اجتماعات دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه علامه طباطبايي شده بود، ميزبان آدمهايي از طيفهاي سياسي مختلف و گاهي متضاد شده بودند كه آمده بودند هم از او تجليل كنند و هم دانشكده منحلشدهاش را فعلا در حد نصب يك تابلو، به او بازگردانند.
گفتوگوهاي عميق و مفصل من و دكتر معتمدنژاد درباره اين رشته و مسائلش، جز يك مورد كه در تهران انجام شد، اغلب در سفرهاي مشتركمان شكل ميگرفت. غير از سفرهاي داخلي، سفر به كرهجنوبي، چين، يوگسلاوي و آخرينش - نوامبر 2005 – براي سفر به تونس براي شركت در اجلاس جامعه اطلاعاتي بود. در آن سفر شاهد بودم كه چگونه يكي از شاگردان سابق مشتركمان، دقيقا در نقش يك فرزند سنتي، مطيع و دلنگران، يك لحظه از مراقبت از او غافل نميشود. صحنهاي كه ريشهاش، مشترك با همان شبهاي 1358 آن بيمارستان بود. گفتم يك مورد از آن گفتوگوها در تهران بود. اين برميگردد به زمستان سال 1367 كه متن گفتوگوي ما را مهري رفعتي و حميدرضا انوري ضبط كرده و پيادهشده آن، همان است كه بعدها، به خواست دكتر معتمدنژاد، در مجله رسانه چاپ شد. به هر حال در خلال سفر به تونس، اين احساس را داشتيم كه در كشوري به سر ميبريم كه سالهايي مشابه سالهاي آخر حكومت شاه در ايران را طي ميكند. اما دغدغه اصلي ما در آنجا، كماكان مسائل پيچيده رسانهاي ايران بود. در زير يكي از همان سقفهاي اجلاس تونس، فرصتي پيش آمد كه مطلع شوم دكتر معتمدنژاد، طرح نظام رسانهاي خود را كه طرحي بسيار مهم و سرنوشتساز براي جامعه ايران بود، رها نكرده و در حالي كه اين بار هيچ قرارداد تحقيقاتيای با او نبسته بودند، بهصورتي خودخواسته، صدوبيست صفحه بر آن افزوده است. من اين طرح را خوب ميشناختم و يك سال پيش از آن، در مصاحبهاي مفصل با «خردنامه روزنامه همشهري» درباره آن سخن گفته و نگراني شخصي خود را از بهكارگيري پارهپاره و نادرست اين طرح مطرح كرده بودم. حالا ميشنيدم كه دكتر نهتنها از اين نحوه برخورد نوميد نشده، بلكه مثل هميشه اميدوار و متكي به نفس، باز هم روي آن كار كرده، بر آن افزوده و آماده اجرايش كرده است. وقتي در تونس، صحبت ما به محتواي افزودهها رسيد، ذهن ما از همهمه اجلاس سران دور شد و به اين سوال رسيديم كه چگونه ميتوان دولتمردان جديد را قانع كرد كه نسخه دكتر معتمدنژاد را كه داروهايش در داروخانه امكانات معاصر ايران به وفور يافت ميشود، بپيچند و بگذارند كه او بر طبقات ساختمان بلندمرتبه خدماتش به قبيله رسانههاي ايران و در نتيجه جامعه ايران باز هم بيفزايد. (چند سال بعد شنيدم كه آن طرح از دستوركار خارج شد و طرح ديگري جايگزينش شد كه از كم و كيف آن اطلاعي ندارم. ضمن اينكه همين چند روز پيش در روزنامهها خبري خواندم كه اشاره به اجراي در آينده نزديك طرح نظام رسانهها ميكرد)
آن ساختمان كه 44 سال پيش براي رفتن به داخلش، بايد سربالايي خاكي را طي ميكرديم، اكنون ساختمان شلوغ و پرازدحامي است كه مدتي است، نقطه توجه خبرها شده كه آخرينش مربوط به حذف رشته روزنامهنگاري در آن بود. (پس از يك ماه انتشار انواع شايعات، گويا در آن تصميم تجديدنظر شد) هرچه بود، باعث خشنودي است كه دكتر معتمدنژاد، بهخاطر آنكه نزديك به چهار سال است كه به افتخار بازنشستگي نائل شده، در آن ساختمان حضور ندارد تا شاهد گردوخاك مستمر آن ساختمان، در آن خيابان آسفالته باشد. او در آپارتمان جديدش، با آن چشمانداز سبز روبه باغ سفارت تركيه، در حال كار روي آثار گرانقدر نيمهكارهاش هست. حالا تعداد كتابهاي چاپشدهاش به شانزده عنوان رسيده، بهطور همزمان تاليف دو كتاب را در دست دارد؛ يكي نظريههاي ارتباطات و ديگري ارتباطات و توسعه در ايران. هنوز هم مثل 44 سال گذشته، شاگرد ديرينهاش را مرهون محبتش ميكند. آخرين محبت او نگارش حدود چهل صفحه مقدمه بر چاپ سوم كتاب «ايران در چهار كهكشان» من است كه همين روزها از چاپخانه بيرون ميآيد. در اين چهار سال، استادان جوان ارتباطات كه همگي شاگردان دكتر معتمدنژاد بوده و من نيز افتخار اين را داشتهام كه اكثر آنها را در تدريسهايم در كلاسهاي ارشد و دكترا زيارت كرده باشم يعني دكتر ميرعابديني، دكتر خانيكي، دكتر فرقاني، دكتر زارعي، دكتر شكرخواه، دكتر بروجردي، دكتر عليآبادي، دكتر پاكدهي، دكتر مهديزاده، دكتر بهرامپور، دكتر محكي، دكتر رضوي، استاد يحيايي، استاد عباسزاده و چند تني كه خود را شاگرد غيرمستقيم دكتر معتمدنژاد ميدانند مانند دكتر ابراهيمآبادي- ماهي يكبار شام را با هم صرف ميكنيم. اين شامها دو خاصيت غيرعلوم تغذيهاي دارد. يكي اينكه از حال و احوال يكديگر مطلع ميشويم و ديگر آنكه محبتمان را به دكتر معتمدنژاد ابراز ميكنيم. ميدانيم كه در اين روزهاي بعد از ماه رمضان، بعضي از دعاهايمان براي افزايش ترازنامه ثوابهاي فردي و برخي از دعاها براي خالي نبودن عريضه و تعارفات شرقي است. دعاهايي نيز هست كه خداوند تفاوت آنها را بيش از هركس ميداند. دعا كنيم كه سايه دكتر كاظم معتمدنژاد سالهاي بسيار بر سر جامعه ايران باشد.
بازنويسي 5/6/1390

او پشت میز کوچک به همه امید میداد
مهدي محسنيانراد: تابستان پارسال، حسب اتفاق در يكي از رستورانهاي مكدونالد در خيابان محل اقامت من در تورنتوي كانادا، دكتر اسد را ديدم. اغلب پاتوقش آنجا بود، شبها مينشست، قهوه مينوشيد، روزنامه ميخواند يا با يكي دو دوست كانادايي گپ ميزد. من نيز گاهي به آنها ميپيوستم و خاطرات دانشكده علوم ارتباطات و خاطرات مشترك از دكتر معتمدنژاد را بازگو ميكرديم. در دومين ملاقات، عكسي به يادگار گرفتيم كه همان شب از طريق اينترنت براي دكتر معتمدنژاد فرستادم. نميدانم كداميك از ما دو نفر، بيشتر مديون كمكها، محبتها و تشويقهاي دكتر معتمدنژاد هستيم.