خواب خونين زري
عمه نفرين كرد. نفرين كرد و گفت: خدايا چرا مرا لچك به سر آفريدي؟ اگر مرد بودم، نشان همه ميدادم كه مردانگي يعني چه؟
زري منتظر بود كه حنان كاكا از جا در برود اما او به نرمي گلايه كرد. «به من طعنه بزن و بگو نامردم! اما غير از تسليم و رضا كو چارهاي؟ و لحظهاي طول كشيد تا افزود: «خيلي خب، اينها مسائل بعدي است. به من فرصت بدهيد تا ببينم چه ميكنم.» خسرو از سيدمحمد پرسيد: «دلال زنيگر همان خپله آبلهرو نيست؟» سيد گفت: «چرا خودش است.» و ادامه داد: «آمد بالا. گفت سرجن زنيگر سلام رساندند و احوالپرسي كردند. آقا فرمود التفات كردند. دلال گفت: فرمودند به آقا عرض كن. از خر شيطان بيايند پايين. چه فايده كه گندمها را ميان رعيت تقسيم ميكنند؟ رعيت كه فكر فردايش را نميكند. ميرود گندم را در بازار سياه به چند برابر قيمت ميفروشد. آقا خنديد و فرمود... آخرين باري بود كه خنديد... فرمود برو به زنيگر بگو. بگذار به جاي اينكه تو و امثال تو، روزبهروز چاق و چلهتر شويد، رعيت پولدار بشود. دلال گفت: سرجن زنيگر فرمودند: صلاح خودتان در اين است كه بقيهاش را دست نزنيد. آقا فرمود: من كي از زنيگر صلاحديد خواستم؟ همه حرفها توي گوشم است... دلال گفت سرجن زنيگر فرمودند ما ميتوانيم قفل انبارها را بشكنيم و گندمها را ببريم. نهفقط گندم و جو، بنشن و خرما هم لازم داريم. دستور كتبی از حاكم هم داريم. گفتند آقاجان پول نقد ميدهيم بد است؟... گفت فرمودند: آخرين حدش اين است كه دست دوم از رعيت ميخريم. تازه ضرر هم نميكنيم. دولت نرخ تسعير ليره را دو برابر كرده... بعد دولا شد و سر به گوش آقا گذاشت و حرفهايي زد كه ما نفهميديم. اما آقا آتشي شد و تشر زد. فرمود: گور پدر همهشان كرده. ژاندارمها را هم به رخ من نكش كه از آنها هم ترسي ندارم. اگر مرديد برويد با ژاندارمها قفل انبارها را بشكنيد. دستور كه داريد. بعد آقا آرام شد و فرمود: حالا ديگر آذوقه ربطي به جنگ آنها ندارد. حالا ديگر دست كمپاني افتاده و كمپاني تجارت غله ميكند. دلال عرق پيشانيش را با دستمال پاك كرد و گفت: آقا جانم. قربانت بروم. ضد نكن، با اينها در نينداز. بد ميبيني. بعد گفت: مگر ما همولايتي نيستيم؟ آقا فرمود چرا، متاسفانه هستيم. دلال گفت: اينها محتاج گندم و آذوقه تو نيستند، اما از اين ميترسند كه سرود ياد مستان بدهي. آقا فرمود : اتفاقا قصد من هم همين است: در همدان مردم دكانها را بستند و نگذاشتند يك دانه گندم از دروازه شهر خارج بشود، اينجا دروازه قرآن را خراب كردهاند... دوباره دلال سر به گوش آقا گذاشت و دو سه دقيقهاي يواش يواش حرف زد. حرفش كه تمام شد، آقا به فكر فرو رفت، منقلب شده بود اما تغيير نكرد. فقط گفت: برو به زنيگر بگو من به سهراب آذوقه ميدهم نه اسلحه... راهم را كشيده بودم كه بروم. هنوز پايم را در آستانه در نگذاشته بودم كه صداي تير بلند شد. برگشتم ديدم قليان افتاده و آقا هم يله شد و خون راه افتاد. محمد مهدي و الياس دويدند تو... كمك كردند. اما دلال جم نخورد. سرش داد زدم برو گمشو. از جلو چشمم دور شو.»
و صداي خسرو : «شايد دلال زنيگر تيراندازي كرده!».
و صداي سيد: «آن دلالي كه من ميشناسم، آنقدر ترسو است كه اگر به او بگويند پخ. تا پتليورت ميرود...» و ادامه داد:
«آقا را از روي تشكچه كنار آورديم. تشكچه را برداشتم. يك چاله زير تشكچه كنده بودند، به اندازه يك كف دست. آقا هنوز نيمهجاني داشت. دهان باز ميكرد كه حرف بزند، نميتوانست. سرم را نزديك بردم. گفت: كلو... كلو... ببر بسپار دست ... دست كس و كارش... زري. زري بچههايم.»
«قاصد فرستادم كوار پيش ملك رستم و كلو را هم پيش از اينكه مردم نادان تكهتكهاش كنند همراه قاصد كردم تا آذوقه را بار شتر كردند. از ميرزا آقا رسيد گرفتم و خودم آمدم. اين هم رسيدش. نميدانم كار خوبي كردهام يا كار بدي. ولي ميدانم اگر آقا خودش زنده بود همين كار را ميكرد.»
و صداي عمه: «ميرزا آقاي حناساب آنجا آمده بود چه كند؟»
و صداي سيد: «با ساربان از پيش ملك سهراب آمده بود.»
زري كوشش كرد پا شود، بنشيند و توانست. گفت «ميخواستم بچههايم را با محبت و در محيط آرام بزرگ كنم. اما حالا با كينه بزرگ ميكنم. به دست خسرو تفنگ ميدهم.»
خان كاكا گفت: «حق داريد. بدجوري سرمان آوردند. اما خون را با خون نميشويند با آب ميشويند. بايد صبر كنيم ببينيم چه ميشود!»
زري دراز كشيد و خوابيد و خواب ديد درخت عجيبي در باغشان روييده و غلام با آبپاش كوچكي دارد خون پاي درخت ميريزد.
صص 252، 253- 254
سووشون. سيمين دانشور
چاپ ششم بهمن ماه 1353 – انتشارات خوارزمي

سي و هفت سال پيش در چنين روزي
كارگردان و نويسنده «اپراي عاشورا»، اين روزها اثر نمايشياش را به فرانسه برده و نرسيده تا از حس و حالش هنگام خواندن اين بهروز غريبپور: جملات عزيز بنويسد و امكانش را نداشت تا دليل انتخابش و تأثيري كه اين كتاب و اين جملات بر زندگياش گذاشته را روايت كند. اجازه بدهيد شبيه يك فضولي يا حتي پا توي كفشكردن، از ماندگاري اثري بگوييم كه هنوز تازگياش را حفظ كرده و حساسيتهاي نويسندهاش، اجازه تبديلشدنش به فيلم را نداده است. اما اين جملات، مثل تكرار خوشايند خاطرهاي است كه توي ذهن آدم مينشيند.