شاه با آن سبيل پشمالو و شكم گندهاش داد ميزد: «لباسم را بياوريد.»
اشتر ميرزا گفت: «كدام لباس را ميپوشيد قربان؟»
-«همان كت و شلوار سرمهاي با راه راه زرد و بلوز زرد با راه راه سرمهاي را ميپوشم.»
-«خوب است به شما هم ميآيد. ولي اصلا فكر كردهايد چه ببريم لندن؟»
-«خوب عرض كن! چه به نظرت ميرسد؟ بگو تا بخريم؛ مثلا نظرت چيست تخت مرمر را بخريم و ببريم.»
وزير اول دربار كه امور مالي را نيز بر عهده داشت و لباس يشمي بلند با چكمههاي سياه پوشيده بود و معلوم بود به تازگي سرماخورده بينياش را پاك كرد و گفت: «قربان آخر ما كه در خزانه پولي نداريم!»
شاه كمي فكر كرد و گفت: «راست ميگويي. پس مجبوريم اين فرش را ببريم!» بعد به فرش زير پايشان اشاره كرد. اشتر ميرزا نگاهي به فرش كف سالن كرد كه بعضي جاهايش با تكههاي لباس شاه وصله خورده بود و بعضي جاهايش هم سوخته و رنگ پريده بود؛ اشتر ميرزا به ياد داشت كه يكبار پسر كوچك شاه رويش خرابكاري كرده بود و هنوز هم كه هنوز است هيچ كس پايش را روي آن يك تكه نميگذاشت؛ درباريان دور از چشم شاه براي آن يك تكه علامت گذاشته بودند تا پايشان آنجا نرود. كنارههايش را هم موشهاي دربار خورده بودند، اما با اين حال بهعنوان تحفه بد نبود.
شاه و خانواده و درباريان راه افتادند. از گوشه گوشه طهرون گذشتند؛ از پارك بسيج، ترن هوايي را برداشتند و از ميدان فردوسي شاهنامهاش را. القصه به هر ميداني ميرسيدند چيزي بهعنوان تحفه كش ميرفتند.
وقتي به برج ميلاد رسيدند تصميم گرفتند قابلمه سر آن را به تحفه ببرند. برج هنوز افتتاح نشده بود. هيچكدام از درباريان جرات بالارفتن از آن را نداشتند، اما شاه كه عاشق مرد عنكبوتي بود بالا رفت و چند لگد به قابلمه برج زد. به هر زحمتي بود آن را پايين آوردند و اين همه عتيقه را لاي فرش سلطاني پيچيدند و به طرف دروازه طهران راه افتادند.
هنوز از دروازه شهر خارج نشده بودند كه يكدفعه وليعهد شاه، همان خرابكار معروف فرش دربار كه حالا براي خودش مرد گنده و سيبيلويي شده بود، از راه رسيد و با ديدن فرش به ياد دوران شيرين كودكي افتاد. «فرش را كجا ميبريد؟
من ميخواهم آن تكه خرابكاري را قاب كنم و يادگاري نگه دارم.» سلطان گفت: «اين چه كاري است؟! اين جوري آبروي خودت را ميبري!» شاهزاده جواب داد: «خرابكاري ملوكانه كه مايه افتخار است، نه آبروريزي.»
خلاصه گوش شاهزاده به اين حرفها بدهكار نبود و هر جوري كه بود آن تكه از خرابكاري خودش را از فرش جدا كرد و با خود برد.
حالا وقتي از دور به كاروان سلطاني نگاه ميكردي تحفه طهرون را ميديدي كه يك فرش بود مثل بقچهاي مچاله شده و از سوراخ آن گوشهاي از ميدان آزادي و نوك تيز قابلمه برج ميلاد بيرون زده بود.

تحفه طهرون
نفر دوم مسابقه داستان نویسی شازده کوچلو: فرزانه قاطعي 13 ساله از تهران: شاه با آن سبيل پشمالو و شكم گندهاش داد ميزد: «لباسم را بياوريد.»