وسطهاي راه بود كه يك دفعه شپلق! در شكم يك آقاي بادي بولدينگي رفت يا به قول معروف تورش به تور اين آقا خورد.
خسرو پرويز در حالي كه انگشتش را در هوا تكانتكان ميداد فرياد زد:
- اي ديوانه بر سر راه اينجانب چه كني
- تو بر سر راه تخت چه كني
- آخر آدم باشعور معلوم است ديگر! ميخواهم باسن مبارك را روي تخت بگذارم مشكلي است؟
آن آقا كه ماشاءالله بزنم به تخته خيلي دستهايش باد داشت، مخش هم كمي تاب داشت و در دستش پنج انگشتر ناب داشت و اسمش «بهرام چوبين» بود و يكي از سرداران خانباباي خسروپرويز بود، نگاهي به قامت ريز آقاخسرو و شكم داراي بيست كيلو اضافهوزن او و سيبلهايش كه مثل بچهخفنهاي تهران بود انداخت و به خنده افتاد. حالا نخند كي بخند!
آقاي خسروپرويز هم دو انگشت داشت، يكي را در دهان كرد و دو چشم داشت هردو تا را بازباز كرد و شروع كرد به نگريستن. به كي؟ به اين بهرام چوبين.
بعد از سه چهار ساعت نگريستن، خسرو خسته شد و رفت باروبنديلش را ببندد برود. وقتي ميخواست سوار درشكه سوزوكياش بشود بهرام كه تازه خندهاش تمام شده بود گفت: برو قاتي باقاليها اي بچهسوسول!
خوشبختانه خسرو سردار خانبابا ذليل نبود و قاتي باقاليها نرفت و رفت قاتي روميها.
وقتي به مرزهاي امپراتوري روم رسيد، امپراتور روم كه خيلي ميهماننواز بود در مرزها را باز كرد و نگذاشت ساكهاي سنگي خسروپرويز روي دستش سنگيني كند. خسروپرويز يك سالي در روم ماندگار شد و امپراتور روم هم هي قربان صدقهاش رفت و حلواحلوايش كرد.
يك روز خسروپرويز با خودش گفت: حالا كه يكسالي است اينجايم و عيالي به نام مريم و بيستسي درشكه مدل پرادو زير پايم است، بهتر است به «موريس» (امپراتور روم) دليل آمدنم را بگويم. و خلاصه خسرو رفت و ماجرا را براي موريس نقل كرد.
موريس نيز دستش را دراز كرده شهر «دارا» را از خسروپرويز خواست. خسرو دودي از كلهاش برخيزيد و تازه فهميد چه رشوهگيري است اين موريس!
بله بچهها، خسرو حسابي قات زده بود. بهطوري كه با موريس جوري حرف ميزد كه انگار داشت با يك راننده تاكسي سر كرايه ماشين بحث ميكرد. باور نميكنيد؟ صحبتهايشان را بخوانيد.
خسرو: مگر بنده از كشور هرت آمدهام كه همينجوري دستيدستي شهر به اين شنگولي را تقديم شما كنم!
موريس: يك فسقل شهر است ديگر دااش!
خسرو: خوب اگر اسمش ندارا بود تو حق داشتي و از همان زماني پدر جدجدجدجد من، شاپور اول اين شهر را ساخت آن را تقديم پدر جدجدجدجد تو ميكرد! موريس كمي تفكر كرد و ديد خسرو راست ميگويد. ولي جناب شيطان در گوش موريس خواند:
مرتيكه.......،........ مگه من وقتمو از سرراه آوردم! برو اون شهر........ شده رو (ببخشيد خوانندگان عزيز اين جناب شيطان همش فحش ميدهد و انگاري حرف حساب هم حاليش نيست. بنابراين بنده براي رعايت ادب فحشهاي شيطان را.... كردم!) بگير منم برم پي كار خودم. آخه توي....... چرا خوانندگان........ اين كتابرو اينقدر خسته ميكني؟ برو يه دري وري به اين خسرو...... شده بگو قال قضيهرو بكن.
باز هم موريس به تفكر فرو ميرود (اين موريس مارا با اين تفكرش كشت!) و نقشهاي جور ميكند كه مو لاي درزش نميرود.
موريس پيش خسرو رفت گفت:
- ببين دااش! ميداني كه بحران اقتصادي در جهان بيداد ميكند و 1300 سالي تا واريز يارانهها به حسابها مانده پس... (اين قسمت را با اشك وآه بخوانيد) جون ننهات! جون دااشت! جون اون آبجيت! جون خانبابات!...
خسروپرويز فقط يه جون عيالت را كم داشت كه آن هم موريس گفت. سپس موريس ادامه داد:
- ... شهر دارا رو به كشور بدبخت، بيچاره، فلكزده، مفلوك روم بده!
خسروپرويز هم بالاخره آن دلش شكست و شهر دارا را داد و امپراتور هم نيشش تا بناگوش باز شد و به خسرو سپاهي داد و خسرو هم با عيالش مريم (كه دختر موريس بود) عازم ايران شد و بهرام چوبين را كه يك سالي از پادشاهياش ميگذشت برانداخت. آقا بهرام هم به شرق گريخت و به دست بيابانگردها كشته شد و عمرش را داد به شما و سپس....قصه ما به سر نرسيده ولي كلاغه به خانهاش رسيده و ديد كه زنش 10 سال پيش فوت كرده و بچههايش هركدام در قارج (خارج كلاغها) مشغول عياشي هستند و خلاصه آقاكلاغه از غم غربت سيقاري (همان سيگاري خودمان) ميشود و سقرطان (سرطان كلاغ ها) ميگيرد و...
(براي فهميدن ادامه ماجرا به تقران– خ كلاغآباد– كوچه چندم كلاغي- بقالي كلاغ آقا مراجعه فرموده و سيدي سريقال (سريال كلاغها) پرمخاطب و گريهدار آخرين قارقار را خيداري فرماييد!)
خسروپرويز وارد ميشود!...
نفر سوم مسلبقه شازده کوچولو: علي رضايي 12 ساله از رشت: خسروپرويز ما در سال 590 ميلادي خانبابايش هرمز چهارم را از دست داد و به جاي اينكه دستهايش را بالا برده بر سرش بكوبد دستهايش را بالا برده و بشكنزنان به سمت تخت سلطنت رفت.