او كليدساز است. از آن طرف هم گازك به خانه پيرمردي رفت تا آفتابهاي بدزدد كه پدرش كاوك مجبور نشود بهخاطر رفتن به دستشويي خود را خيس كند. در فاضلاب پنگوئنها هم زندگي ميكنند، چون يخهاي قطب شمال آب شدهاند به فاضلاب پناه آورده بودند. روزي كه مادرشان ميخواست به بازار برود تا سيدي قهرمان آدمسواري را بخرد ديد كه يكي از پنگوئنها دارد پدر بچهها را ميخورد. پنگوئنها شش برابر زنبورها هستند. مادر بچهها ناراحت به خانه آمد. از آن طرف هم بچهها به خانه آمدند. مادر موضوع را برايشان توضيح داد. بچهها تصميم به انتقام گرفتند.
آنها ميخواستند وقتي پنگوئن خواب است بروند در گلويش و پدرشان را نجات دهند. وقتي ميخواستند وارد گلو شوند ديدند جلو گلو در آهني است و صدايي گفت رمز را وارد كنيد. آنها هم رمز نداشتند، ويزويزك ديناميت برداشت و در را منفجر كرد، از گلو رد شدند و وارد شهر بزرگي شدند.
در تابلويي زده شده بود به شهر استاد ارسطو خوش آمديد.
آدمهاي اين شهر يا بهتر بهتون بگم سلولهاي بدن پنگوئن آدم آدمسي هستند. ويزويزك داشت از تعجب شاخ درميآورد، ويزويزك ميخواست بره شهربازي تام و جري ولي گازك گفت: يادت نرفته كه ما كار مهمتري داريم بايد يك تاكسي بگيريم. به آژانس رفتند. رئيس آژانس مخمل و معاونش گلباقالي خانم است. بچهها سلام كردند. مخمل گفت سلام. بچهها گفتند ما ميخواهيم به معده برويم ميخواهيم يك ماشين بگيريم و به آنجا برويم. گلباقالي خانم تنسي تاكسيدو را صدا زد كه بياد و بچهها را با تاكسي ببرد. ويزويزك گفت چرا اسم شما تنسي تاكسيدو است. تاكسيدو گفت: چون پدر، مادر، خواهر، پدربزرگ و همه خانوادهمان تاكسيران بودند به من تاكسيدو ميگويند. گازك گفت آخه چرا تاكسيدو، چون يك برادر دوقلو هم دارم بهخاطر همين اسم من تنسي تاكسيدو و اسم برادرم چاملي تاكسيدو است. تنسي بچهها را سوار تاكسي ون كرد و يك ساعت بعد به فلكه معده رسيدند. تنسي تاكسيدو گفت اينجا نگه دارم يا زندان گربه كلونداك گازك گفت همان زندان كلونداك. ون جلويه زندان ايستاد. تنسي گفت: پول. بچهها هم كه پول نداشتند. ويزويزك گفت: ما پول نداريم ولي سيدي بازي در جيبمان داريم. تنسي گفت: بده ديگه چارهاي نيست. تنسي رفت. بچهها ديدند جلو معده فولادي است كه 10 تا قفل دارد. ويزويزك در زد. كيهكيه در ميزند اين وقت شب آش منو هم ميزند. ويزويزك گفت: منم منم زنبورك لجنخوار در رو، رو ما باز كن. پشت آن در پيرزني بود. پيرزن گفت: من كليدشرو ندارم. ويزويزك گفت: پس تو چهجوري آمدي اينجا. پيرزن گفت: اي بابا من را هم پنگوئن خورده، اينجا ميليونها انسان و جانور زنداني شدهاند ميتواني به ما كمك كني. ويزويزك تلفن را از جيبش درآورد و به دايناسور زنگ زد: «سلام دايناسور حالت چطوره» دايناسور: «خوبم تو چطوري». هيچي بابا، پدرمرو پنگوئن خورده، ميتوني به ما كمك كني. باشه تا يك ساعت ديگه ميام.
دايناسور با دستيارش نوكطلا آمد. دايناسور گفت: چه شده بچهها. ويزويزك گفت: اي بابا گفتم كه پدرمان را پنگوئن خورده و حالا در معده پنگوئن است كه درش قفل است. دايناسور گفت: كاري كه ندارد. در عرض 30 دقيقه توانست در را باز كند، همه جانوران و انسانها را نجات دادند و پدرشان را پيدا كردند و دايناسور و نوكطلا را براي شام به خانه بردند.

زنبورهاي لجنخوار
نفر چهارم مسابقه شازده کوچولو: علي چيتسازي، 14 ساله از شيراز: ويزويزك و گازك با پدر و مادرشان در يك قوطي كبريت در فاضلاب زندگي ميكنند. اين زنبورها لجنخوار هستند. روزي كه ويزويزك ميخواست برود استخر ناگهان با دايناسوري آشنا شد كه كوچك و بندانگشتي بود كه در حال خوردن لواشك بود.