احمد طبايي: آسمان سياه و تبدار يكريز ميغريد و دانههاي باران را بر سر و روي شهر خسته و عابرانش ميكوبيد.
رهگذران سراسيمه به اين طرف و آن طرف ميرفتند تا هرچه زودتر سرپناهي امن پيدا كنند و در آن آرام گيرند. اما در گوشهاي از خيابان، زني سالخورده، پسرك عقبماندهاي را كه با هر غرش آسمان، رعشه بر تنش ميافتاد، محكم در آغوش گرفته بود...