او بهعنوان يك انقلابي آتشين، با حرارت زياد به از اين شاخه به آن شاخه پريدن در كشور ما اشاره ميكرد و از انسانيت و آزادي و بدي جنگ و ضرورت تاسفانگيز (اما من فكر ميكردم جالب بود) سرزنش مستبدان حرف ميزد و گهگاهي كتاب صلحطلبانه دولومي اوروزي! ( ترجمهاي از كتاب «اسلحهها را پايين بياوريد!» نوشته برتا فان سوتنر) را درميآورد و براي من، بچهاي شش ساله سوالاتي را مطرح ميكرد؛ من سعي ميكردم آنها را رد كنم: در آن سن شكننده و ظريف با دفاع خشمگين جهان تپانچههاي اسباببازيام و شواليههاي آرتور شاه از كشت و كشتار دفاع ميكردم. تحت نظام حكومتي لنين وقتي همه راديكالهاي غيركمونيست به طرز بيرحمانهاي آزار ميديدند، ژرنوسكف به يك اردوگاه كار اجباري فرستاده شد، اما موفق شد فرار كند و در سال ۱۹۳۹ در شهر ناروا درگذشت. از يك جهت به او بابت توانايي ادامه دادن زمينهاي ديگر در امتداد پيادهروي خصوصيام كه به موازات جاده آن دهه دشوار ميآمد، مديونم. وقتي در جولاي سال 1906، تزار برخلاف قانون اساسي، پارلمان را منحل كرد، تعدادي از اعضاي اين پارلمان، كه پدر من هم جزوشان بود، نشستي اعتراضي در ويبورگ برپا كردند و مانيفستي صادر كردند كه در آن از مردم خواسته شده بود كه در مقابل حكومت بايستند. آنها بهخاطر اين اتفاق يك سال و بعد شش ماه ديگر زنداني شدند. پدر من سه ماه پرآسايش را در يك جور تنهايي، در بازداشت خانگي گذراند، با كتابهايش، وان تاشويش و يك نسخه از كتاب راهنماي ورزشهاي خانگي جي. بي. مولر. مادرم تا آخرين روزهاي عمرش، نامههايي را كه پدرم موفق شده بود بهطور قاچاقي برايش بفرستد، حفظ كرد.
نامههاي اميدبخشي كه با مداد روي كاغذ توالت نوشته شده بود. (اين نامهها را در سال ۱۹۶۵ در چهارمين شماره مجله روسيزبان ووزداشني پوتي با ويرايش رومن گرنينبرگ در نيويورك منتشر كردم) وقتي پدرم آزادياش را دوباره به دست آورد، ما در كشور بوديم و ناظم مدرسه روستا بود كه جشن را ترتيب داد و پرچمهاي آذينبندي را (كه بعضيها كاملا ًسرخ بودند) مهيا كرد تا از پدرم در راه ايستگاه راهآهن به خانه، زير طاقي از برگهاي صنوبر و تاجهاي گل خرمگس، گل محبوب پدرم استقبال شود. ما بچهها به روستا رفته بوديم. آن روز بهخصوص را به ياد ميآورم كه با حداكثر روشني رودخانهاي كه نور خورشيد رويش پولكدوزي كرده، رودخانه، پل، تابش خيرهكننده قوطي حلبي يك كنسرو كه يك ماهيگير روي نردههاي چوبي پل جا گذاشته را ميبينيم؛ تپه درخت نمدار با گلهاي قرمز درخشانش و آرامگاهي مرمري كه مادرم با خيال آسوده در آن خوابيده است، جاده خاكي به روستا؛ باريكه كوتاه علفهاي سبز كمرنگ، با تكههاي عريان خاك ماسهاي، بين جاده و بوتههاي ياس بنفش كه پشتش كلبههاي خزه گرفته در رديفي زهواردررفته قرار داشت و ساختمان آجري تازه مدرسه جديد نزديك مدرسه چوبي قديمي. وقتي كه ما به سرعت حركت ميكرديم، سگ سياه كوچولو با دندانهاي بسيار سفيد از ميان كلبهها، با گامهايي وحشتناك، اما در سكوت مطلق ميجهيد، صدايش را براي مختصر طغياني ذخيره ميكرد كه وقتي جهشهاي در سكوتش سرانجام او را به سرعت واگن نزديك ميكرد، از آن لذت ميبرد.
قديم و جديد، شيوه ليبرال و شيوه پدرسالارانه، فقر كشنده و ثروت قضا و قدري به شكلي باورنكردني در آن دهه اول عجيب قرن ما در هم تنيده شد. چندينبار طي يك تابستان شايد اتفاق ميافتاد كه وسط ناهار، در اتاق ناهارخوري روشن با پنجرههاي فراوان كه با چوب درخت گردو قاببندي شده، در طبقه اول ملك اربابيمان در واير، آلكسي، پيشخدمت سفرهمان با حالتي ناراحت در چهرهاش، خم ميشد و با صداي آهسته (به شكل ويژهاي آهسته، انگار كه ميهمان داشتيم) به پدر خبر ميداد كه گروهي از اهالي روستا ميخواهند بيرون بارين را ببينيد. بريسكي، پدرم دستمال سفره را از بغلش كنار زد و از مادرم عذرخواهي كرد. يكي از پنجرههاي گوشه غربي اتاق ناهارخوري، بخشي از ورودي اتومبيل را كه نزديك به ورودي اصلي بود، نشان ميداد. آدم ميتوانست بالاي بوتهزار گياهپيچ امينالدوله را ببيند. از يك جهت، همهمه مودبانه يك روستايي ما را به گروهي نامرئي براي استقبال از پدر نامرئيمان ساخت. گفت وگوي دونفره بعدي كه با تُن صداي معمولي اتفاق ميافتاد، شنيده نميشد، چون پنجرهاي كه زيرش حرف ميزدند، براي جلوگيري از ورود گرما بسته شد. احتمالا به يك بگومگو براي تفكر در مورد يك دشمني محلي ميبايست ربط داشته باشد، يا مربوط به كمكهزينهاي ويژه، يا اجازه برداشت محصول از بخشي از زمينهايمان يا انداختن شاخهاي از درختانمان مربوط ميشد. اگر همانطور كه معمولا اتفاق ميافتاد، درخواست بلافاصله با استقبال روبهرو ميشد، دوباره همان همهمه بود و بعد به نشانه قدرداني، بارين خوب در معرض آزمون ملي جنبيدن و ترديد قرار ميگرفت، خراش برميداشت يا در بازوان قدرتمندي كه او را در آغوش ميگرفتند، گرفتار ميشد.
در اتاق ناهارخوري، به من و برادرم گفتند كه به غذا خوردنمان ادامه دهيم. مادرم يك لقمه چرب و نرم را ميان انگشتان اشاره و شست نگه داشته بود و به زير ميز نگاهي انداخت تا ببيند سگ پاكوتاه بدخلق و عصبانياش آنجا هست يا نه. «يك روز آنها سرنگون خواهند شد.» اين را مادمازل گولي ميگفت، معلم سرخانه خشك و بدبين مادرم كه با ما زندگي ميكرد (و با معلمهاي خصوصي ما خيلي بد بود.) ناگهان از يكي از پنجرههاي غربي يك مورد پرواز عجيب را ديدم. براي يك لحظه چهره پدرم كه تيشرت تابستاني سفيدش را پوشيده بود، نمايان شد كه بهطرزي باشكوه و ولنگ و واز در هوا ديده ميشد. دستهايش با حالت نامنظمي عجيب و اجزاي چهرهاش رو به آسمان بود. سه بار با بكشبكش كوبنده دستخوش امواج نامرئي بالا رفت، دومين بار بالاتر از دفعه اول رفت. در آخرين و بلندترين پروازش، دراز كشيده بود، انگار كه براي هميشه در مقابل لاجوردي آسمان ظهر تابستان، مثل يكي از آن قهرمانهاي بهشتي كه به راحتي پرواز ميكنند، با حداكثر ارتفاع قوسي يك كليسا خواهد ماند، در حالي كه در پايين، مخروطهاي شمع يكي پس از ديگري در دستان فاني روشن ميشود تا انبوهي از شعلههاي كوچك، غباري از دود بهوجود بياورند و كشيش مناجات آرامش ابدي را ميخواند و گلهاي سوسن مراسم خاكسپاري، چهره كسي را كه آنجا ميخوابد ميپوشاند، در ميان نورهاي شناور در تابوتي كه درش باز است.
پايان فصل اول

زندگي تحت حكومت لنين
ترجمه: مجتبا پورمحسن: به نشانه سنتي از انديشه آزاد، با يك كراوات سياه نرم كه با بيدقتي كه با ترتيبي قوسمانند برآمده بود، بازي ميكرد. وقتي مرا- يك پسربچه را – خطاب قرار ميداد از ضمير شخص جمع استفاده ميكرد، نه با حالت خشكي كه خدمتكارها به كار ميبردند و نه شكل مادرم كه در لحظات دلسوزي شديد، وقتي دماي بدنم بالا ميرفت يا يك مسافر قطار كوچك را از دست داده بودم استفاده ميكرد، (انگار كه اين شخص بيش از اندازه لاغر بود كه بار عشق او را تحمل كند)، بلكه با سادگي مودبانه كسي كه با شخص ديگري صحبت ميكند كه آنقدر او را نميشناسد تا از ضمير «تو» استفاده كند.