محمد فاريابي:
1
هميشه يك غمي هست
هميشه يك غمي هست
كه تمام مردانگيات را بوي سيگار بگيرد و از دور
به تماشاي زخمهايت بنشيند
...
كوهها در سرم ميزايند و بالا ميروند
ميزايند و بالا ميروند
دستهاي تو كمي دور است وُ
من
آويزان از چنگال عقابها
تنهايي مادرم را
در دشت گريه ميكنم
...
هميشه يك غمي هست...
2
چشمهايم را باز ميكنم
آن شعلهي واهي ميميرد و باز
اين شب لعنتي پشت در است
و من هي خميازه ميكشم
خميازه ميكشم سياهي را
سردي خاك را
و تو را
كه سالها
به كشتنات خو كرده بودم
ميگفتي كه پابهپاي
تمام خيابانهاي اين شهر راه ميروي
و روزهايت را گم ميكني
در هالهاي از آدمها و دستهايي
كه هميشه
تو را به اشتباه خاك ميكنند
...
به آسمان بيا
به طولانيترين خيابان اين كهكشان
به آنجا كه در انتهاي راه شيرياش
صداي قدمهايت را
دلدل ميزنم