اتاق ملاقات بزرگ نبود و ميز كوچكي صندلي زن و مرد را از هم جدا ميكرد. مرد دستهاي به هم بستهاش را دراز كرد و چنگ انداخت به بازويش. زن پس كشيد و پايههاي صندلي فلزي روي موزائيك كف اتاق كشيده شد و غيژغيژ صدا كرد. سرباز با قدمهاي بلند خودش را رساند بالاي سر مرد.
مرد نشست روي صندلي. زن بلند شد. چادر را روي سر مرتب كرد، با زبان كشيد روي لبهاي داغمه بستهاش. خواست آب دهنش را قورت بدهد، گلوش سوخت. خشك خشك بود.
مرد گفت «چرا اون توله سگو نياوردي؟» زن راه افتاد. از وقتي كه اسمش را صدا كردند و رفت توي دفتر تا حالا دهن باز نكرده بود. مرد سرجاش نيمخيز شد «از خداته منو بكشن، نه؟!» زن به سرباز نگاه كرد، سرباز به در فلزي اتاق كوبيد. در را باز كردند.
مرد انگار كه ياد پابند نباشد، بلند شد و خواست دنبال زن بدود، پاهاش به هم پيچيد، زمين خورد. التماس كرد «بچهرو نشونشون بده، بگو يتيم ميشه» زن از در بيرون رفت، از دالان گذشت، هفت پله را بالا رفت، آمدني شمرده بودشان. درست هفت تا بودند. رسيد به پاگرد. پيچيد سمت راست و رفت توي دفتر. كسي حرف زد، بيآنكه بفهمد سر تكان داد. بيرون آمد.
از راهروي پهني گذشت و رفت توي اتاقك. دستي كيفش را پس داد. گرفت و بيرون آمد. سربازي در ورودي ساختمان را باز كرد.
هواي داغ سر ظهر ريخت توي صورتش. عميق و سنگين نفس كشيد. هوا بو ميداد...
لاهيجان/ تابستان 88

هواي داغ سر ظهر
شهلا شهابيان: مرد آنقدر به سرباز نگاه كرد تا سرباز روش را برگرداند به طرف در اتاق، بعد از آن سوي ميز به طرف زن گردن كشيد، زن كه كمي جلو آمده بود دلش خواست ديگر نفس نكشد، مرد هنوز بو ميداد، بوي عرق تن، بوي خون، بوي غريبه. به بهانه مرتب كردن چادر عقب كشيد و نفس تازه كرد. پوست صورت مرد چروكيده و پاي چشمهاش گود افتاده بود. زن به پشتي صندلي تكيه داد.