نهتنها براي قهوهخوردن و ژستگرفتن يا دادن امضا به طرفدارانش، حتي براي نوشتن و البته از همه مهمتر، حرفزدن و برقراري رابطه. اين را ديگر تقريبا همه ميدانند كه گروه «ربعه»، نخستين گروه ادبي مدرن در ايران (گروه سبعه را كه پيش از ربعه شكل گرفته بود، نميتوان چندان مدرن دانست)، حاصل همين كافهها بود. هدايت، مسعود فرزاد، مجتبا مينوي و بزرگ علوي، عصرها در يكي از اين كافهها دور هم مينشستند و با همين نشستنها بود كه گروهشان شكل گرفت. شاهدش، سخنان جهانگير هدايت در گفتوگو با مسعود لقمان: «جمعشدن در اين كافهها، صرفا محدود به ديدارهاي دوستانه نميشد. آنان كار ميكردند. بارزترين مثالي كه ميتوانم به آن اشاره كنم، نوشتن و چاپ وغوغ ساهاب بود. اين كتاب در اين نشستها بين هدايت و فرزاد شكل گرفت. در اين كافهها بود كه اين كتاب خوانده شد، تصحيح شد، كم و زياد شد و مورد اظهارنظر ديگران نيز قرار گرفت. در موارد بسياري ديگر هم اين كار انجام شد. تقريبا آنان در نشستهايي كه داشتند، نوعي تقسيم كار ميكردند.»
اما اين همه ماجراي كافهنشيني نيست. كافهها دستكم ميان سه گروه پل ميزدند: نويسندگان و مخاطبان، نويسندگان و نويسندگان و نويسندگان و ساير هنرمندان. آنچه حالا شايد بيش از همه جاي خالياش حس ميشود، پل سوم است. حالا پشت هر كتابي شماره ناشر است و هر نويسندهاي كه بخواهد، صاحب رسانهاي شخصي ميشود: وبلاگ. وبلاگ، ايميل، موبايل و باقي وسايل مدرن ارتباطي، رابطه ميان نويسندگان را با مخاطبانشان سهلتر كردهاند. همانطور كه نويسندگان با يكديگر نيز ميتوانند- اگر بخواهند- به سادگي از مسير همين ابزار، با همديگر رابطه برقرار كنند. شكي نيست، شكل رابطه در كافه از جنس ايميل و وبلاگ نيست. ما بيآنكه به درستي به خوبيها و بديهاي جنس اين رابطهها بينديشيم، مسحور امكانات پيشرفته امروزي، همهچيز را در فضاي مجازي خلاصه كردهايم و اين همه چيز، دستكم دو چيز كم دارد: رابطه چهره به چهره و از آن مهمتر، انديشه در لحظه يا ماهيت ديالكتيك اين شكل از رابطه. رابطه در هر شيوهاي جز چهرهبهچهره، با همه امكانات و ويژگيهايي كه دارد، انديشه در لحظه يا همان فالبداهه را از دو سوي رابطه ميگيرد. يعني درست همان چيزي كه اهميت كافهها را توضيح ميدهد. اين نكته وقتي اهميت مييابد كه دو يا چند نويسنده در كنار هم قرار ميگيرند. تنها و تنها در اين حالت است كه از ميان همه آنچه گفته ميشود، انديشههاي تازه و راههاي نو بيرون ميزند و از همين راههاست كه ادبيات به افقهاي تازه ميرسد.
اما البته پل سوم، حكايت ديگري است:
آلفرد هيچكاك مثال خوبي است، اما بگذاريد ابتدا مثال داخلي پيدا كنيم. عباس رافعي ميگفت پيش از انقلاب، نويسندهها و كارگردانها همديگر را ميشناختند و با هم دوست بودند. مثلا در كافهها دور هم جمع ميشدند و از همين رابطهها و نشستها، كارگرداني مثل مهرجويي، داستاني مثل گاو را از نويسندهاي مثل غلامحسين ساعدي برميگزيند و فيلم درخشاني خلق ميشد. البته اجنبيها نيازي به اين محفلها ندارند. آنها همه چيزشان سيستمي است و ما همه چيزمان محفلي. آنها براي برقراري رابطه بين سينما و ادبيات، كارگردان و نويسنده، سازوكار مشخصي دارند با تعريف مشخصي و شغلهاي مشخصي. ما اين را كه نداريم، آن را هم از دست دادهايم! از كيفيت بگذريم، اما كميت هم به اين ماجرا وصل است:
هر كارگردان ايراني براي نوشتن فيلمنامه، يك سال وقت ميخواهد. نميخواهد؟ خب فيلمنامهاي كه در زماني كمتر از يك سال نوشته شود، ميشود همينهايي كه ميبينيم! بعد يك سال هم زمان ميخواهد براي ساختن فيلمش. نتيجه اينكه كل كارنامه يك فيلمساز ميشود 10 فيلم مثلاً هر دو سال يك فيلم در بهترين حالت. اصرار كارگردانان ما به نوشتن فيلمنامههايشان، گذشته از اشكالات كيفي (نظير دورماندن از ايدههاي تازه، ضعف قصهپردازي و طرح و...) زمان زيادي از آنها ميگيرد. تنها به اين علت كه ميخواهند مولف باشند. اما هيچكاك يكه و تنها حدود 50 فيلم ساخته و اولياش را هم در 23 سالگي. اگر ميخواست همه فيلمنامههايش را خودش بنويسد بايد 123 سال عمر ميكرد! اما فقط 80 سال زندگي كرده است. يعني حدود 60 سال كار و 50 فيلم. چگونه؟ روشن است: كافهنشيني! برقراري رابطه چهرهبهچهره با فيلمنامهنويسان يا داستاننويسان و اقتباس. و البته بيش از هر كارگردان ديگري در دنيا، مولف است.

يا چرا كارگردانان ما هيچكاك نميشوند
كامران محمدي: ميگويند در روزگاري كه چندان هم دور نبوده است، جوانان علاقهمند به نوشتن يا مطالعه آثار داستاني خوب و متفاوت يا همان نوشتههاي صادق هدايت يا همان بوف كور و سه قطره خون، از نقاط مختلف تهران، شايد هم حتي - گاهي دستكم- شهرستان، به كافه نادري ميآمدهاند يا كافه رُز نوآر، فردوسي، كنتينانتال، پرنده آبي و ماسكوت. هدايت كه در فرانسه زندگي كرده و فوايد كافهنشيني را از اجنبيها آموخته بود، بخشي از زمانش را در اين كافهها ميگذراند.