رويم نشد بگويم من ديگر نيستم. مگر چند بار يك موضوع را تكرار ميكنند؟ تازه هر وقت پيشاش ميروم زخمزبان هم ميزند. آن دفعه ميگفت: هميشه بايد شما را ببينم؟ انگار من پسرش را كشتهام. با اعظم بيچاره كه همين برخورد را كرده بود، گفتم: پيرزن است، دلشكسته است، يك حرفي براي خودش زده، تو چرا بايد به دل بگيري. حالا به من طعنه ميزد. چرا دروغ بگويم از حرفش ناراحت شده بودم. گفتم: من از پسرت دو تا بچه دارم. چرا با من اينطور برخورد ميكنيد؟ نگفتم اول خيال ميكردي يك سال بعد شوهر ميكنم. حالا كه ديگر 10 سال گذشته، شوهر ميخواهم چه كار. براي خودم آقابالاسر درست كنم؟ با اين حال به سيمين نگفتم كه اين دفعه جوابش را دادهام. گفتم: عزيز است ديگر، از اين حرفها زياد ميزند. دو تا پسرش را پشت هم از دست داده، داغديده است. سيمين از خواهرشوهرهاي حرف مفتزن كه نيست. زن مهرباني بود. غم بچههايم را ميخورد و هميشه از فرانسه براي ما لباس ميفرستاد. شيطان را لعنت كردم و دوباره پيش مادرشوهرم رفتم. تا مرا ديد سر گلايهاش باز شد: شاديجان، مرا از دست اين دختره نجات بده. پرسيدم چي شده؟ گفت: برايم زندگي نگذاشته. موجود بيخيالي است. نجسي و پاكي سرش نميشود. ظرفها را موقع شستن ماستمالي ميكند. جاروزدن بلد نيست، زندگيم گِل گرفته. وقتي ميگويم چرا غذا شوره. دكتر قدغن كرده، من نبايد نمك بخورم. بيحيا ميگويد: خودم بهتر ميدانم. فضول نخواستم. تو كه عمرت را كردهاي و با حرفهايش دلم را آتش ميزند. به زهرا توپيدم: چرا با پيرزن اينطور رفتار ميكني؟ تو پول ميگيري بايد به ميل او كار كني. گفت: شاديخانم، به خدا بهتان ميزند. كور شوم اگر دروغ بگويم. نميدانم چرا با من سر لج افتاده. عزيز گفت: الهي زير خاك بروي. من دروغ ميگويم؟
چه رويي داري تو. زهرا گفت: هر چي درست ميكنم ايراد ميگيرد. عزيز گفت: تو كه غذا درست كردن سرت نميشود. مدام تلفن ميزند به بچههاي خواهرش. اينجا را درست ميكند مطربخانه، آهنگ هندي ميگذارد و ميرقصد. صدا را اينقدر بلند ميكند كه گوش آدم كر ميشود. جلو آينه يك دستش را ميگيرد جلو صورتش، دست ديگرش را ميگذارد روي كمرش هي به خودش پيچ و تاب ميدهد. من اينجا نماز ميخوانم. اما اين ذليل شده گناه و اين چيزها سرش نميشود. اين را راست ميگفت. يك بار كه سرزده آمده بودم پشت در گوش خواباندم، صداي نوارش هفت خانه آن طرفتر ميرفت. تا مرا ديد ضبط را خاموش كرد. گفتم: زهرا چرا ديوانهبازي درميآوري؟ اين چه بساطي است راه انداختهاي. گفت: چه كار كنم خانم. هرچي درست ميكنم ايراد بنياسرائيلي ميگيرد. با او حرف ميزنم با من حرف نميزند. خودم هستم و اين چهارديواري. كارم كه تمام شد براي خودم ميرقصم. گناه كه نميكنم. صبح تا شب كه نميتوانم به در و ديوار نگاه كنم. نميتوانستم به سيمين بگويم زهرا حق دارد خب جوان است بايد طوري خودش را سرگرم كند. اما عزيز با او نميسازد. اخلاقش را كه ميداني، خدا نكند با يكي چپ بيفتد انگار نه او را ديده نه شناخته. ترسيدم خيال كند دارم از زبان خودم حرف ميزنم، و با خودش بگويد كدام عروس با مادرشوهرش خوب بوده تا شادي باشد. به زهرا گفتم: تو حق نداري به اين پيرزن بد و بيراه بگويي. قسم خورد به خدا اگر من حرف بد به عزيز زده باشم. اينها را از خودش درميآورد. مگر من خرم، هركس عيب و ايرادي دارد. بيعيب خداست. هر كاري كردم او را راضي كنم، پايش را توي يك كفش كرد كه من ديگر اينجا كار نميكنم. رخت و لباسش را ريخت توي چمدان و گفت: من به چيزي دست نزدهام. ميخواهيد چمدانم را نگاه كنيد. بعد عزيز نگويد اين گم شده آن گم شده، اين را برداشتهام آن را برداشتهام. اين بود كه روزها ميآمدم به پيرزن سرميزدم. خودم هزار جور گرفتاري داشتم. نميتوانستم خانه و زندگيم را ول كنم هر روز بيايم اينجا. با هزار بدبختي يكي را پيدا كردم كه خل و چل بود و مرض آرايشكردن داشت. گاهي كه سرزده ميرفتم ميديدم جلو آينه ايستاده دارد خودش را هزار قلم آرايش ميكند.
تلفنباز غريبي هم بود و از صبح تا شب به اين و آن تلفن ميكرد و غشغش ميخنديد. سيمين به من زنگ ميزد كه هر چه آنجا را ميگيرم بوق اشغال ميزند. مگر تلفن خراب است؟ دوباره سرزده رفتم. پشت در گوش خواباندم ديدم باز دارد غش و ريسه ميرود. بيحيا حرفهايي ميزد كه يك مرد نميزد. وقتي مرا ديد تلفن را قطع كرد. عزيز از دستپختاش راضي بود. كمال خوبي داشت. اما پول قبض تلفن چندبرابر شده بود. عزيز كه پول تلفن نميداد، سيمين ميپرداخت. به سيمين گفتم: عزيز از دستپختش راضي است. زن باسليقه و تميزي است، ولي تلفنباز است. بالاخره هركسي عيب و ايرادي دارد. ديدم رضايت نميدهد گفتم: سيمين جان، تو كه اينجا نيستي. تلفن به جهنم. در عوض چشم و دل پاك است. جواهر جلوش بگذاري نگاه نميكند. هر كسي را كه نميشود آورد. دزدي زياد شده. ممكن است با يكي دست به يكي بكند، زبانم لال عزيز را خفه كند. سيمين قبول كرد. متاسفانه نوه عزيز كار را خراب كرد. مهيار سال تا سال از پيرزن خبر نميگرفت. اما وقتي هفت قلم آرايش مهسا را ديد، پايش به آنجا باز شد. پيرزن كه ميديد مهيار يك روز در ميان به بهانه سرزدن با مهسا خلوت ميكند، به من تلفن زد كه بيا كارت دارم. اول خيال كردم باز با پرستار دعوا كرده، اما وقتي مرا ديد گفت: شاديجان، اين دختره دارد كار دست مهيار ميدهد. او خيال ميكند من نميدانم چرا اينجا ميآيد. سرم را كه دور ميبيند با دختره میرود. هرچي صدايش ميزنم جوابم را نميدهد. نميدانم چه خاكي تو سرشان ميكنند. نميخواهم آبروريزي بشود. جوابش كن. عزيز يك كلام بود. هر چه ميگفت همان بود. رفتم آرايشگاه هايده خانم. گفتم: كسي را سراغ نداري؟ گفت: چرا ندارم. گفتم: جوان نباشد. گفت: اتفاقا نيست. دنبال كار ميگردد. تلفن زد يارو آمد. ميانسال بود و خيلي مودبانه برخورد ميكرد. معلوم بود كاركشته است.
خيلي رسمي گفت: بيمار شما.. . نگذاشتم حرفش را تمام كند: بيمار نيست، پيرزن است. گفت: مگر پيري يك بيماري نيست؟ نگفتم آره. پرسيد لگني است يا نه؟ اول متوجه حرفش نشدم. بعد كه فهميدم گفتم: نه، كار خودش را خودش انجام ميدهد. گفت: لگني نباشد اينقدر ميگيرم. از عزيز حرف زدم كه مزاحمت ايجاد نميكند و از اخلاقش گفتم. خنديد و گفت: اين چيزها طبيعي است خانم. خدا را شكر كردم كسي را پيدا كردهام كه سرش توي حساب است. گفتم: پس زياد سخت نگير. قبول كرد. توي دلم گفتم خدا كند با اين يكي بسازد. اين زن زندگي كرده است. از طرز حرف زدنش معلوم است. با خودم گفتم اگر سيمين تلفن زد اين چيزها را به او ميگويم. اما بعد كه سبك سنگين كردم ترسيدم جانب مادرش را بگيرد. سيمين زن مهربان و خوبي است. اما گاهي پيش ميآيد كه آدم پا روي حق ميگذارد. متاسفانه اين بار نوه ديگر عزيز كار را خراب كرد. ملاحت پايش توي خانه باز شد. به بهانه ديدن مادربزرگ با شوهرش پيش او ميآمد. شوهرش چشمش به دنبال زن بيوه است. يك روز در ميان ناهار آنجا بودند. بچه خواهر سيمين بود. اگر ميگفتم انگار خودشان خانه و زندگي ندارند ممكن بود پيش خودش فكر كند دارم از حسادت اينطور حرف ميزنم. ملاحت هرازگاهي 10 كيلو سبزي ميگرفت و ميداد كه او پاك كند. يك بار براي برادرش منوچهر در آلمان، يك بار براي مادرش. آخرش زن خسته شد و گفت: مگر من كلفت چند نفرم؟ اينجا شده مسافرخانه، اين يكي نرفته آن يكي ميآيد. كار من از صبح تا شب شده پختن و شستن. گفتم: عزيز، شنيدي؟ حرف من نيستها، حرف آن خانم است. عزيز گفت: ميدانم شادي جان ولي من چه كار ميتوانم بكنم؟ بدبختياش با من بود. با خودم گفتم: به سيمين تلفن بكنم يا نكنم؟ رفتم به عزيز سربزنم ديدم آن خانم نيست. بدبختي كم داشتم دوباره بدبختي عزيز افتاد روي كولم. اين بار ديگر عزم خودم را جزم كردم كه اگر سيمين تلفن زد، رك و راست بگويم من ديگر نيستم. آخر چند تا؟ خدا را شكر يكي زد و پيدا شد كه اين هم سن و سالدار بود.
گفتم: چقدر ميگيري؟ گفت: هر چقدر كه قبلا ميدادي. يكي دوبار كه سرزده رفتم، ديدم خانه خيلي آرام است و او دارد كار خودش را ميكند. عزيز هم سرگرم پاككردن نخود است. پرسيدم: عزيز دارد نخود پوست ميكند؟ گفت: آره ميگويد فلافل دوست دارم. من هم ميخواهم برايش فلافل درست كنم. تعجب كردم كه چطور شده عزيز فلافلخور شده؟ اما به روي خودم نياوردم. چند روز بعد كه رفتم، ديدم باز عزيز دارد نخود پوست ميكند. خدا را شكر كردم لااقل سرش گرم است. با خودم گفتم: وقتي خودش شكايتي ندارد، چرا من كاسه داغتر از آش باشم. گويا خودش فهميده بود كه فلافلفروش شده است.

فلافلفروش
مجيد دانشآراسته: سيمين از فرانسه تلفن زد: شادي جان، دستم به دامنت، يك توك پا برو پيش عزيز ببين باز چي شده؟ لابد باز با پرستارش دعواش شده. به سيمين گفتم: تو كه اخلاق عزيز را ميداني از همه چيز ايراد ميگيرد.