چون مثل اپيكور زن و بچه نداشتم برايش نامه نوشته بودم كه اگر ميتواند دست من را هم در جزيره به كاري بند كند. خوشبختانه او هم زود برايم كار طاقتفرسايي در لنگرگاه جزيره پيدا كرد و من حالا سوار بر كشتي كوچك قراضه كثيفي بودم و به سوي جزيره پيش ميرفتم. هيچگونه كشتي مسافرتي به جزيره رفت و آمد نميكرد. در جزيره معدن آهن بود و البته يك كارخانه چوببري هم داشت كه بهخاطر درختهاي راش جزيره رونق زيادي داشت. اپيكور در يكي از دفترهاي لنگرگاه حسابدار بود. به لنگر كه رسيدم بوي صمغ درخت توي هوا پيچيده بود هرچند كه جنگل از لنگرگاه دور بود. اپيكور را راحت پيدا كردم. حتي وارد ساختمان اداره هم كه شدم بوي صمغ همچنان در هوا بود. اپيكور مثل هميشه سر و وضع شلختهاي داشت. اما دفترش مرتب بود. موهاي كمپشتش مثل هميشه چرب بود و نامرتب. لباسهايش با اينكه خط اتو داشت اما كاملن چروك بود شايد بهخاطر اينكه چاق بود يا شايد چون زياد جم ميخورد. در دفترش باز بود. سلام كردم و نشستم تا كارش تمام شود. چند دقيقهاي گذشت و اپيكور بلند شد و از پشت ميز آمد و بغلم كرد و بوي تند عرق بدنش به اندازه نابهنگامي در آغوش گرفتنش شگفتزدهام كرد. گفت «خيلي لاغر شدي. هنوز سيگار ميكشي؟»
گفتم «ميكشم اما كمتر. اينجا خيلي بوي صمغ مياد.»
گفت «بيشتر از چند روز طول نميكشه تا به بوش عادت كني. اونهايي كه بعد از مدتها از جزيره ميرن ميگن هواي جاهاي ديگه براشون عجيبه. ميگن انگار بوي تعفن توي دماغشون ميپيچه.»
«من فردا بايد برم سركار؟»
«نميدونم. ظهر ميبرمت تا ببينم چي ميگن. قرار بود تو قسمت تعمير قطعات كشتي كار كني اما يكي ديگه اومد جاتو گرفت. من واسه اينكه بدقول نشم رفتم تو جنگل و تو كارخونه چوببري برات يه كار پيدا كردم.»
و دوباره كارم افتاد به يك كار كارخانهاي. اطراف كارخانه پر از مورچه بود و بوي صمغ آنجا آنقدر زياد بود كه تا چند روز سرگيجه ميگرفتم. شبها براي خواب ميرفتم خانه اپيكور و در همان اتاق كوچكش ميخوابيدم. خانه اپيكور نزديك لنگرگاه بود. من صبح خيلي زود بيدار ميشدم تا به كارخانه برسم. خانه كاركنان جزيره اكثرن چوبي بود يا سنگي. كارخانه وسط جنگل ساخته شده بود. يك راه خاكي از لنگرگاه تا جنگل و يك راه خاكي از كارخانه تا بخش شرقي جنگل وجود داشت. موقع گذشتن از جاده معمولن بعضي از كارگرهاي ديگر را هم ميديدم. يكي از آنها تارتار بود. تارتار راننده جرثقيل بود. او هم در لنگرگاه ساكن بود چون قبلن توي همين لنگرگاه جرثقيل ميرانده. تارتار يك سگ داشت كه شبيه سگهاي ولگرد بود. سگ هميشه باهاش بود. حتي گاهي توي جرثقيل مينشاندش. من و تارتار هيچوقت قرار نميگذاشتيم كه با هم از جنگل عبور كنيم و بعضي وقتها من تنها از جاده عبور ميكردم. گاهي دو طرف جاده دو رديف از مورچهها پشتسر هم حركت ميكردند و آنقدر منظم بودند كه ترس برم ميداشت. اين مورچهها را هروقت ديرتر از خواب بيدار ميشدم و مجبور ميشدم تنها از جاده بروم ميديدم، چون هوا ديگر روشن ميشد. تارتار انگار هميشه راس ساعت بيدار ميشد. اما من فعلن بهخاطر اينكه جاي خوابم عوض شده بود شبها بيخواب ميشدم و دير خوابم ميبرد و صبحها دير بيدار ميشدم. كارخانه برخلاف چيزي كه فكر ميكردم خيلي ساكت بود. وقت ناهار غذايم را ميگرفتم ميرفتم توي جنگل. روي زمين خيره ميشدم و براي مورچهها غذا پخش ميكردم و آنها شاخكهايشان را توي هوا تكان ميدادند تا اينكه يكهو ميديدم آنقدر مورچه دور غذاها جمع شده كه بلند ميشدم ميرفتم يك جاي ديگر مينشستم. يك روز سگ تارتار داشت اطراف جنگل ميپلكيد و من كمي برايش نان پرت كردم. از دور داشتم نگاهش ميكردم كه ديدم دارد صورتش را بدجور تكان ميدهد انگار كه رعشه دارد. نگران شدم و رفتم طرفش ديدم آنقدر مورچه روي پوزه سگ بيچاره دارد حركت ميكند كه ديگر چيزي از رنگ قهوهايش ديده نميشود. سريع سر قمقه آبم را باز كردم و ريختم روي صورت سگ. مورچهها پراكنده شدند و با جريان آب از بين رفتند و سگ كمكم آرامتر شد. سگ را با خودم بردم سمت كارخانه و توي راه مدام زوزهاش توي گوشهايم بود. از آن به بعد هروقت توي جاده تنها بودم تا هرجا كه ميتوانستم ميدويدم. با خودم فكر ميكردم اين دو رديف مورچهها كه هميشه هم بودند اگر بهم حمله ميكردند حتمن مغلوب ميشدم. يك روز توي جاده از تارتار درمورد مورچهها پرسيدم. گفت «بهخاطر بوي شيرين صمغ اين همه مورچه اينجاست. آخر اي جنگل اينقدر مورچه هست كه هروقت گذر كارگرا ميافته اونجا مجبورن سمپاش ببرن.»
اپيكور وقتي فهميد براي عبور از جاده مشكل دارم گفت پرسوجو ميكند تا توي اتاقكهاي بالاي كارخانه شايد برايم جايي پيدا شود.
دو روز بعد ساكن يكي از آن اتاقكها شدم. در اتاقي كه بودم پنج نفر ديگر هم بودند. من از همه جوانتر بودم. در اتاق كسي به كسي كار نداشت و مثل اينكه قبل از من هم پيرمردي هماتاقشان بوده كه دوماه پيش مرده بوده. ميگفتند همانجا توي جنگل خاكش كردند. يكي از هماتاقيهايم مثل من پاي دستگاه چوببري بود. سهتا از آنها در بخش تقسيمبندي چوب كار ميكردند. يكي هم در انبار بود.
پوست چوبها را كه ميكندند آنقدر ازآنها صمغ درميآمد كه كارگرهاي آن بخش ماسك ميگذاشتند. زير دستگاه پوستكني تشت بزرگي بود تا از صمغهايي كه در آن ميريخت براي چسبسازي استفاده كنند. صمغ را ميبردند لنگرگاه و آنجا در يك آزمايشگاه چسب درست ميكردند.
شبي بيدار شدم و ديدم افتادهام روي زمين. چند سال بود كه صرع سراغم نيامده بود اما مثل اينكه غروب كه كار تمام شده بود اين اتفاق دوباره برايم افتاده بود و من بيهوش شده بودم. از وقتي آمده بودم در جنگل زندگي ميكردم بعضي شبها هم غذايم را در جنگل ميخوردم. با اينكه ميترسيدم اما ترس كنجكاوم كرده بود و همين ترس و هيجان باعث شده بود صرع دوباره عود كند. سرم خيلي سنگين بود. هيچكس متوجه من نشده بود و طبيعي هم بود چون همه سرشب از فرط خستگي ميخوابيدند. هوا كاملن تاريك بود. من تلوتلوخوران راهم را گرفتم تا به كارخانه برسم. بوي صمغ كمتر شده بود. نسيم كه به سر و صورت گر گرفتهام ميخورد احساس شعف ميكردم.
احساسم درست بود و من به جاي اينكه به كارخانه نزديك بشوم داشتم ازش دور ميشدم. كاملن گيج بودم. روي زمين نشستم و ترس و اضطراب و گرگرفتگي و گيجي و سنگيني سرم باعث شد فكر كنم دارم ميميرم. تمام غذايي را كه سرشب خورده بودم روي زمين بالا آوردم. مورچهها خيلي زود دور محتويات معدهام جمع شدند. نور كمرنگي كه نميدانم از كجا بود داشت روي زمين ميتابيد. يكي از مورچهها را ديدم كه خيلي بزرگتر از بقيه بود. روي كمرش صمغ درخت چسبيده بود. درختي كه بهش تكيه زده بودم داشت داغ ميشد. ايستادم و محو درخت شدم كه درخت هزاران رگ داشت و صدها رگ از هزاران رگش از ريشه تا انتهاي شاخههاي بيبرگش ميدرخشيدند. آوندي مورچه را مكيده بود و درخت به يكباره روشن شد. رگهاي درخت ميتپيد و مورچهها همهجاي درخت وول ميخوردند. درخت تكان ميخورد انگار كه رعشه داشته باشد. سرش را تكان ميداد و من آبي نداشتم كه روي درخت بريزم تا مورچهها رهايش كنند. شروع به دويدن كردم و جايي زمين خوردم و بيهوش شدم. صبح كه شد توي اتاقكم بيدار شدم. فهميدم سگ تارتار صبح كه به جنگل آمدند تا چوب ببرند پيدايم كرده. چندسالي در جزيره كار ميكردم و گاهي روزها تا جايي كه ترس سراغم نميآمد پي آن درخت بودم اما چيزي پيدا نميكردم. حالا ديگر هواپيماهاي سمپاش ماهي دوبار جنگل را سمپاشي ميكردند. مورچهها خيلي كم شده بودند و بوي صمغ روزبهروز كمتر ميشد.

درخت
زهرا نيچين: برادرم اپيكور پنج سالي ميشد كه براي كار رفته بود به جزيره كوچك تقريبن گمنامي كه شنيده بودم هواي معتدلي دارد. كارخانه نساجي كه در آن كار ميكردم آتش گرفته بود و بعد هم ورشكست شد و من كار طاقتفرسايم را از دست دادم.