داوود سعیدی:
کودک
کودک
هیچگاه
آبنبات چوبی ِ بیدستهاش را
با طولانیترین قطار جهان
که تنها، سوت نمیکشد
عوض نخواهد کرد
بگذر از اینکه ما؛
همیشه یک مشت لجن
روی چهچه قناری میمالیم
با فرقانی آجر و
استنبلی ِ گچ
از چنار پیر بالا میرویم
تا دهان بلدرچین را؛
تیغه کنیم
و نمیدانیم،
که در ایستگاههای متروک
کودکان
همیشه
با آغوش بیعروسک؛
از قطاری که سوت نمیکشد
پیاده میشوند!
حسرت
نا به کَفَت
کبودِ
معلقی است
به شبانگاهان.
عشوه
بلندی!
سکّه ستاره پاشان
دریغا غمناکِ خاکی
دریغا.
به برابر نهاد حادثه صبح
هیمه خاطره را برمیافروزی
و گذشته
آه گذشته
کُپّه
کُپّه
خاکستری
در رهگذار ِ باد
دریغا غمناکِ خاکی
دریغا.
به چرب دستی
دستی
بر عقوبت دشخوار میگشایی
و زیندست
هم از آغاز
کوره راه
سر به زیرت از
دل آتش میگذرد
دریغا غمناک خاکی
دریغا.