فيروز محمدخاني:
پازل
... چشم
از جانب
جانپارهها
نميكِشم؛
گوش
از صداهاي سوخته...
با اشارهي انگشتم
ديواري
درست شد
زيباتر از ذوق؛
الفبايي
نقش بست
عجيبتر از عشق؛
بازاري
برپا گرديد
كه ماه را
مجاني ميفروشند؛
چشم
باز كن،
سر بچرخان،
گوش
فرا ده،
در دوردست
چـ
ـينِ
چهرهام
سخن ميگويد!
مخالف
باد
در بلالستان
دست و پا
ميزد
عشوهها
ميكرد
و ترانهها
در توناليتهي آبشار
زير و بَم ميشد
و مرغ مهاجر
مردد ميرفت،
مخالف ميخواند...
ماهور
با صداي تو،
صبح،
صيقل ميخورَد،
كوه،
«شيرين» ميشود
و شب،
شكوه مييابَد؛
بيصداي تو
نه موجها مست...
نه رودها
رقص ميكنند؛
آفاق،
اَبر اندود ميشود...
اي «كبك»،
اي فاتح فراز
برخيز،
بِخرام،
گردن بكِش،
بخوان...