- اروسها يوغور بودند با چشمهاي زاغ.
بيبي جيران اين را ميگويد و سالار درهم گوريده و معذب ميشود.
- آن وقتها مرا كه شش سال بيشتر نداشتم از دست مادرم گرفته بودند. قلقلكم ميدادند و مثل يك توپ روي برفها با من بازي ميكردند. از ترس خودم را خيس كرده بودم...
سالار اين را ميگويد تا بيبي جيران به او چشمغره برود.
- هرچه بودند مثل مردهاي ما بوي تاپاله و عرق نميدادند.
سالار تلخ ميخندد.
- فكرش را بكنيد مرا مثل يك توپ روي برفها به اينور و آنور ميانداختند. اين شرف است، آقا؟...
بيبي جيران خشمش ميگيرد.
موهايشان برق ميزد. حتي پوست اسبهايشان.
سالار صدايش را اوج ميدهد.
- مثل آدم حرف نميزدند. زبانشان، زبانِ اجنه بود.
بيبي جيران به او ميتوپد.
- سربزرگ هرچه دلش ميخواهد ميگويد. تو كر و كور بودي ولي بقيه كه گوش داشتند و ميشنيدند باور كنيد آقا، آنقدر قشنگ حرف ميزدند كه روح آدم ميلرزيد.
سالار خشمش را فرو ميخورد. نگاهش سرريز رنج است. آهي ممتد ميكشد.
- وقتي ما نان ارزن ميخورديم خورجين اسبهايشان هميشه پر بود از جو.
بيبي جيران نيمخندي ميزند.
- ولي به ما نان گندم ميدادند. هر كدامشان اندازه پنج مرد از ما غذا ميخوردند.
سالار ميغرد.
- همه مردهاي آبادي را در مسجد به آتش كشيدند غير از زنها...
بيبي جيران درهم ميرود.
- ولي پدر من زنده مانده و خيلي عمر از خدا گرفت.
سالار با تأثر سر ميجنباند.
- ولي خيليها را به خاك عزا نشاندند. آنهايي كه از مردها مانده بودند اندازه انگشتان دست هم نميشدند. ده آنقدر سوت و كور شده بود كه آدم حتي از صداي خودش هم به وحشت ميافتد.
بيبي جيران غضبناك خودش را به زحمت از زمين ميكند و همانطور كه بيرون ميرود غرولندهايش به گوش ميرسد!
- مردها، مردها....
سالار لبخند پيروزمندانهاي ميزند.
- شما ببخشيد، آقا.
ملاحظه: كسي كه آنجا نشسته باشد شايد نفهمد ولي سالار به او ميگويد كه آن روزها بيبي جيران عاشق يكي از آن سالداتهاي يوغور و زاغ بود و برعكس.
و سالار هم تمام روز مجبور بوده است كه اسبهايشان را قشو بكشد!

اَروسها
خليل جليلزاده: كسي كه آنجا نشسته باشد نميفهمد كه چرا وقتي سالار از آن سالها و سالداتها سخن ميگويد گونههاي تكيده بيبي جيران گل مياندازد.