شنیدهاید؟ شاعری میگوید: «بیهمگان به سر شود/ بیتو به سر نمیشود/ داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود...» خیالپردازی درباره شاعری که این شعر را گفته سخت است. آنقدر سخت که باید برایش از مرز قرنها و سالها بگذری و بروی در روزگاری دور تا دستت بیاید که آن روزها، مناسبات آدمها با هم چه بوده و چه شده که شاعر ناگهان جای خالی کسی توی دلش نشسته و خلاء عظیم تنهایی در یک جمع با او چه کرده که این کلمات را کنار هم نشانده و معجونی درست کرده که هنوز بعد از این همه سال، با مناسبات این روزهای ما جور درمیآید و گاهی زمزمه میکنیم «بیهمگان به سر شود/ بیتو...»
جای خالی در زندگی همه ما هست. آدمهایی هستند که همیشه و همواره در لحظههای خاص به یادشان میافتیم و آرزو میکنیم «ای کاش فلانی هم بود» یا «اگر فلانی بود، الان این را میگفت و...» در زندگی همه ما پر از ردپای آدمهایی است که یک روز آمدند و در عمق قلب و ذهن ما نشستند و حالا نبودشان هر چقدر هم که عادتی دیرین شده باشد، در لحظههای حساس به یادمان میآورد که چقدر نیستند و چقدر جایشان خالی است.
این حسی که از آن حرف میزنم، دلتنگی نیست. چیزی است غریبتر از دلتنگی. حسی است که انگار هیچوقت برای خاموش کردنش، راهحلی پیدا نمیکنی. چیزی مرموز و عجیب که اگر دلتنگی بود، هزار و یک راه و روش برای حلش یا کنارآمدن وجود داشت. این حس برای آن آدمهایی است که حتی دلتنگی هم برایشان مجاز نیست. آدمهایی که یک روزی به همان اندازه که ناگهانی وارد زندگیت شدهاند، ناگهان از زندگیات بیرون رفتند و خیلی خوب میدانی که آنقدر پلهای شکسته زیاد است که راهی برای برگشت وجود ندارد که آنها باید بروند و تو هم باید بروی.
وقت رفتن که میشود، هیچکس به این حس مرموز عجیب فکر نمیکند. هیچکس باور نمیکند که وقتی میرود و نیست، یک چیزی جایش را پر میکند که درد دارد و دردش عمیقتر از هر دلتنگی است. کسی میرود، کسی میماند و هیچکدام به این فکر نمیکنند که یک روزی دور یا نزدیک در لحظهای خاص، به آن آدم غایب فکر میکنند و آرزوی بودنش را میکنند و این «نبودن» درد جانکاهی است که شاعر دور ما آن را «داغ» مینامند و چقدر واژه خوبی است این «داغ» برای تمام آدمهایی که با هزار و یک پل شکسته در پشتسر، جای خالی در زندگی دارند.
لاکپشتها سرنوشت عجیبی دارند؛ موجودات کند آرامی که میتوانند سالهای سال با همین آرامش و سکون زندگی کنند و آب از آب تکان نخورد. لاکپشتها غریبترین موجودات روی زمینند. موجوداتی که حتی شناکردن و غذاخوردنشان هم موجی در دریا ایجاد نمیکند و هرچه هستند، همان میمانند؛ بیهیچ تغییری.
انگار لاکپشتها فقط برای «بودن» خلق شدند و چقدر عجیب است که این همه سال کند و آرام زندگی کنی، فقط برای اینکه واژه «بودن» صرف شود و طبیعت جای خالی تو را احساس نکند.
میدانید، ما باید لاکپشتهای زندگی هم باشیم. ما باید بدانیم، آن لحظه جادویی که ما را در عمق ذهن و قلب یکنفر ثبت میکند، مسوولیت لاکپشتی به زندگی ما اضافه میشود. مسوولیت اینکه ردپایمان باید آنقدر آرام و محکم باشد که هزار و هزاران موج دریا هم نتواند آن را پاک کند. ما آدمها باید بدانیم وقتی وارد زندگی یک نفر میشویم وقتی به واژههایی مثل دوست، رفیق، عشق و... تن میدهیم، دیگر هیچ راهحلی جز لاکپشتشدن و لاکپشتماندن نداریم، چون نبودن ما و جای خالی ما «داغی» است عظیم که هم سرنوشت خودمان را به دست دریای متلاطم پرموج میدهد و هم سرنوشت آن آدمی که عزیز است و نباید به روزی برسد که عزیز دور صدایش کنیم.

لاکپشت هم باشیم
نازنین متیننیا: شنیدهاید؟ شاعری میگوید: «بیهمگان به سر شود/ بیتو به سر نمیشود/ داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود...» خیالپردازی درباره شاعری که این شعر را گفته سخت است.