«ماهيت متغير» هر دو مفهوم دستكم از نظر شناختشناسي تابعي است از مفهوم «تغيير» يا «خلأ» كه در آن نميتوان حركتي را متصور بود. تغيير مبتنيبر امكان جابهجايي است كه تصور انسان در مفهوم جابهجايي براي كل شكل هستي گزاره ناقص و كوتاهي است كه ميتوان از آن صرف نظر كرد و از اين مسير راهي به دهي نميبريم. خلأ كه متاكد بر سكون و بيحركتي است نيز مغاير اصل مفهوم و ماهيت تغيير است و بشر را به اصل ثبوت و سكون ميرساند كه با شناخت كلان بشر از هستي مغاير است. اين دو درك از دو معناي عالي مورد تاكيد مبتنيبر ادراك حسي جهاني است كه ما در آن هستيم و دايره آن را آنقدر كوچك ميكنيم تا حتي مرزهاي زمين را بگذارد و بگذرد و به مرز تن برسيم، براساس شناخت تجربي و ابطالپذير دائمي حكمتي را كشف كنيم كه مبتنيبر تن است.
سپس پرسش از روح را آغاز ميكنيم، آنگاه هنر خود را پيش چشم ميآورد و در تماشاي اعصار و قرون متكثر ميشود. چنانكه گذشت زمان و پديد آمدن نحلههاي هنري «متفاوت» در صورت [بهگونهاي ديگر در ذات] ثابت ميكند خود حقيقتانگاران فقط ره افسانه زدهاند. همين. در صورتي كه بخواهيم كلمه «حقيقت» را اعتلا ببخشيم به عاليترين مفهوم مورد شناسايي عقل و روح ميرسيم. «هي عليا» ملكه حاكم بر هستي و در صورت تقليل مضمون آن به كلماتي از اين دست «واقع» «اصيل» و... ميرسيم كه ناروشني آنها به دليل عدم قطعيت در دلالت بر موضوع له خود واضح است. «حقيقت» در سطح عالي خود از جنس و نوع «امر» خارج ميشود و در بيمكاني و بيزماني ميايستد. از همانجاست كه امور صادر، حادث و حاصل ميشوند. اين تلقي از حقيقت همانقدر كه جز به ايمان، اثباتپذير نيست از راه عقل ابطالپذير مينمايد.
در باور از راه ايمان و ابطال از راه عقل قطعيت غايي و عقلي نمييابد. جنس و نوع باور از راه ايمان مبتنيبر «خبر»ي است كه از غيب ميرسد و انبيا آن را ابلاغ كردهاند. پس پذيرفتن از راه ايمان اصولا نيازمند استدلال عقلي نبايد باشد عقل اصل موضوع ايمان را تاييد ميكند و بر آن گردن مينهد. مشكل از آنجا رخ مينمايد كه پرسش از اين موضوع به ميان ميآيد كه «اصيل» چيست؟ يا از چيستي «واقع» پرسيده ميشود.
اينجا هر كسي از ظن خود و عقلا از شناخت خود و علما از مسيرهاي علمي به آن پاسخ ميدهند. بدون آنكه موضوع مرتبه عالي حقيقت در ميان باشد يا «انسان» چنانكه برخي پنداشتهاند مركز ثقل موضوعيت هستي باشد، بنابراين منع عقلي براي ايجاد و تكثير مكاتب هنري، عقلي، ادبي و علمي رنگ ميبازد، چنانكه در طول تاريخ چنين بوده است.
در اين مرتبه صرف كردن هنر در بابهاي نازل حقيقت به منزله صرف خيال براي امور مجاز است.
اكنون اين پرسش مطرح است كه وقتي گفته ميشود «هنر براي حقيقت» منظور چيست؟! و اصولا اين گزاره بيآغاز و بيپايان چه معنايي دارد؟ بر وجه استقرايي، حملي يا تضامني و يا... به انحاي معروف و مالوف ديگر بر كدام معاني (واحد يا متكثر) دلالت دارد؟!
اجازه بدهيد اندكي در مرتبه نازلتر مفهوم بايستيم و آنقدر اين گزاره را پايين بياوريم كه با ما هم قدوقامت شود. در اينجا براساس تقسيم عالم به خير و شر يا همان نيك و بد لابد بايد نتيجه بگيريم هنري كه هنرمندش خير است و هنرش را در ترويج و ابلاغ خير و نيكي صرف ميكند درواقع هنر را به صرف حقيقت برده است و در بابها و انواع آن نيز تفاوتي نيست.
نيز به همين قياس هنرمند شرور و هنر شر، هنر را به صرف حقيقت نبرده است. حتي درمراتب متنازل حقيقت نيز نميتوان به صور حقيقت حيثيت و ساحت شر قائل بود. بنابراين پرسش اين است كه آيا صرف هنر در بابهاي غيرحقيقت اصولا امكان دارد؟
اگر پاسخ ما به اين پرسش اين باشد كه «خير ممكن نيست» بنابراين هرچه، هر جا و به هر نيتي و از هركسي صادر ميشود كه «هنر» است در مسير حقيقت است.
لذا تاكيد بر گزاره «هنر براي حقيقت» چه معنايي ميتواند داشته باشد. جز تذكار اين نكته که اگر عنصر «خير»، در هنر برجستهتر از عنصر «شر» باشد، بهتر است و اين يك نتيجه اخلاقي است، همين و بس. اما تاكيد مضاعف بر گزاره «هنر براي حقيقت» به دنبال هدفگذاري براي هر نوع فعاليت هنري است كه مخاطبش انسان است و «رسالت»ي براي هنر و هنرمند قائل شده است و او را موظف به راهنمايي و هدايت مخاطب به سمت حقيقت در برابر غير آن كرده است.
جهان شناخت، در حد كلان و سازمان تحليل در حد خرد به آشكارترشدن مفهوم گزاره كمك ميكند اما هرگز آن را به پايان نميرساند و اين مجادله باقي است كه اصالت با جهانشناسي شماست، يا سازمان تحليل من استوارتر و مفيدتر است. «حقيقت» را در مرتبه عالي درست ميدانيم به نحوي كه نميتواند درست نباشد و اين عليه «تغيير» در مطلق موضوع عمل ميكند. پس قائلشدن اصالت بر اين و آن، چه مفهومي ميتواند داشته باشد؛ بايد از خير آن گذشت. «هنر براي هنر»، «هنر براي...» هر پسوند ديگري را ميتوان جاي نقطهچين گذاشت، اما در تمام اين گزارهها «انسان» موضوع اول و آخر است كه بدون حضور، درك و دريافتش معاني عالم شناخته نميشوند.
چه اينكه حقيقت عالي بينياز از شناختهشدن است. كمااينكه در «مرتبه حي» نيز، در مرتبه علم و پيش از «اراده» اول و آخر و ظاهر باطني در كار نبود و در مراتب متنازل ديگر نيز راهي جز به مبدأ نيست كه انااليه راجعون. بنابراين رجوع هنر نيز به الي الله است و بس. و اين حكم در مطلق موضوع بر صور شر هنر نيز صادق است. تمام

مطلق هنر خير است
بهروز قزلباش: تراكم مفهوم هنر به حدي كم است كه ميتوان گفت همواره داراي خلأ فراواني است. از آن بدتر مفهوم «حقيقت» است كه هرچه در كنه آن بيشتر غرق شويم به ناچار گريبان افسانه را گرفتهايم و از همين اول بازي قافيه را باختهايم.