- تو بگو بهش نازی. خواهش میکنم. ما هفته دیگه صبح میرسیم تهرون. میخوام مادرش قبل اومدن فهمیده باشه.
- برای چی من؟
- اون کسیرو نداره جز تو.
- من و اون از شش سال پیش دیگه کس هم نبودیم.
- الان؟ اینجا؟ واقعا وقت این حرفاست؟
- کی وقت این حرفا بود که هیچوقت نرسید؟ باید به کی میگفتم؟ کی؟
- اون حالش خوب نیست. یه پاشو قطع کردن، ممکنه... اصلا به خاطر همین هم میخواد برگرده.
- حال من خوبه؟ میخواد برگرده؟ کجا؟ برای چی؟ کسی منتظرش نیست.
- خیلی بیرحمی.
- هستم. بهش بگو من مردم. بگو اونم مرده. خیلی ساله. آدم مرده هم بیپا و پادار نداره.
- من اعتبارم داره تموم میشه. این آخرین کاریه که اون توی این دنیا ازت میخواد.
- گفت این آخرین کاریه که توی این دنیا ازم میخواد.
- که چی؟
- برم به مادرش بگم که پسرش داره میآد تهرون که لابد تو بغلش بمیره.
- تو بهش چی گفتی. نگفتی زنیکه تو اصلا روت شد به من زنگ بزنی؟ که به من بگی اون کسیرو نداره جز تو؟ نگفتی بهش که اون هشت ساله که منو ول کرده به خاطر تو.
- نگفتم.
- اصلا خودش میآد؟
- گفت میرسیم تهرون. فعل جمع بست. نمیدونم به خدا. اصلا به من چه؟
- حالا میخوای چی کار کنی؟
- چی کار کنم؟ تو بگو به من.
- پیرزن که گناه داره باید آروم آروم از جریان مطلع بشه. سکته میکنه اگه اونو یه دفعه تو این وضعیت ببینه.
- پس من چی این وسط؟ من کجای این داستانم؟
- نازی باهات حرف میزنم حالا، پشتخطی دارم. اما بیگدار به آب نزن. مرگ فرنازا. خیالم راحت باشه؟
- مزاحمتون شدم خانم بهبهانی، خیلی شرمندم.
- این چه حرفیه میزنی؟ تو مراحمی نازی جونم. اون تلفن بیسیمه قطع شده، باید این همه راه بیام تا برسم به این گوشی. من مردم و آخر تو به من نگفتی مادر. خانم بهبهانی کیه؟ تو همیشه جای خالی داشتن یه دخترو برای من گرفته بودی. نمیبخشم بهنامو. البته بگمها، من هنوزم میگم پسرم تقصیری نداشت، اون دختره زیر پاش نشست.
- دیگه برای کالبدشکافی این جریانا خیلی دیره. اصلا فایدهاش چیه؟ آخر همین ماه فکر کنم بچشون یه سالش بشه.
- فایدهاشو نمیدونم مادر. فقط میدونم این سالها اگه بهنام اینجا میموند زندگی آنقدر به من و این پیرمرد سخت نمیگذشت. ما توی دنیا همین یه بچهرو داشتیم. راستی نازی، چی شد که اینطوری شد؟ روزی که بهنام رفت، قرار بود که هفته بعدش ما بیاییم خونه شما برای تعیین مراسم عقد و عروسی. حالا که گذشته و رفته، اما من همیشه به پدر بهنام هم میگم، فکر کنم که یه چیزی این وسط بود که شماها به ما نگفتین...
- منم چیزی بیشتر از شما نمیدونم خانم... . مادر. بهنام تنها توضیحی که به من داد، این بود که علاقهاش به من اونقدر محکم نیست که بتونه به خاطرش یه عمر باهام زندگی کنه. گفت از لحاظ ایدئولوژیکی با ازدواج مشکل پیدا کرده. گفت میتونه تا ابد منو بهعنوان یه دوست، دوست داشته باشه، اما بهعنوان همسر نه. گفت نمیتونه قبول کنه با زنی ازدواج کنه که دنیای ذهنیشون اینقدر با هم غریبهاس. گفت زنی که تمام دغدغههاش خلاصه میشه تو یه دوربین آنالوگ که حالا به زور شده دیجیتال نمیتونه همراه خوبی باشه برای بلندپروازیهاش. گفت میخواد بره که درس بخونه. بره که قد بکشه. کرسی دانشگاه بگیره. گفت نه من، نه اینجا هیچ کدوم از اینها رو بهش نمیدیم.
- ولی نازنینجان شما هشت سال با هم بودید که.
-........
- الو؟ نازنین؟ من کورشم الهی. مادر داری گریه میکنی؟
- من باید قطع کنم خانم بهبهانی، دارن زنگ درو میزنن. خدافظ.
-........
- فرناز؟ تویی؟ داری از کجا زنگ میزنی؟ چرا شمارت غریبه؟
- خونه برادرمم. شام اینجا دعوتیم، مجبور بودم بیام. دلم میخواس امشب بیام پیشت. اما اگر نمیومدم شر میشد. حوصله غرغروهای مامانمو نداشتم.
- مهم نیست. من حالم خوبه.
- گفتی ماجرا رو به مامانش؟
- نه. نتونستم. دلم نیومد. پیرزن گناه داره.
- خب آخرش که چی؟ باید بگی؟ اونا پنج – شش روز دیگه میآن.
- فرناز؟
- جان؟
- من حالم اصلا خوب نیست.
- بیخود خوب نیست. دوباره عوالم عاشقانه زد به سرت؟ دوباره یادت رفت چه بلایی سرت اووردن؟ بابا بیخیال نازنین. شیش سال گذشته. اون روزا رو یادت بیاد. یادت بیاد زخم زبونای عالم و آدمو. تو اگه فراموش کردی، من نکردم که چی کشیدی. نمیدونستی اون روزا غم از دست دادن یه معشوق هشت سالهرو بخوری یا جواب علامت سوال آدمایی رو بدی که مونده بودن چی شده؟ یارو چی دیده یا فهمیده که یه هفته مونده به عقد، دمشو گذاشته رو کولش و رفته. فرار کرده، اونم از کل مملکت. یادم نرفته همه به جای اینکه به تو فکر کنن، دلشون برای اون جوون بدبختی میسوخت که آواره غربت شده.
- ماهور میگفت از یه زخم کوچیک شروع شده. رفته دکتر، اما خورده به زمان امتحانات دانشگاهش، زخم عفونت کرده، حالا هم تموم بدنشو گرفته. مگه میشه فرناز؟ آدم تو قلب آمریکا از یه زخم ساده پا برسه به این وضع و روز؟
- نمیدونم این چیزا رو، فقط میدونم که هر اتفاقی ممکنه تو این دنیا بیوفته. من که دیگه از چیزی تعجب نمیکنم.
- دلم نمیخواست این بلا سر بهنام بیاد. اون خیلی زحمت کشید تا به اینجایی برسه که الان رسیده.
- هم درکت میکنم، هم حالم از این دلسوزیای احمقانهات به هم میخوره. نازی من باید قطع کنم. صدای اینا در اومد. شامو کشیدن.
- نازی اتفاقی افتاده، چرا جواب تلفنامو نمیدی؟ یا خاموشی یا در دسترس نیستی. از دیشب تا حالا هر پنج دقیقه یک بار شمارتو گرفتم. دیگه داشتم نگران میشدم که تلفونتو برداشتی. خوبی؟ من کار چاپ عکسهارو تموم کردم. سایهها همونی دراومده که با هم صحبت کرده بودیم. میتونم بهت بگم که کولاک شده. فقط من هنوزم معتقدم که سیاه و سفید چاپ شدنشون یه ذره خودنمایی الکی توش داره. باید فردا یه قراری بذاریم برای چیدمانشون.
- من نمیتونم بیام امیر. حالم خوب نیست.
- میدونم. حق داری خوب نباشی. این چند وقت خیلی خسته شدی. منم همینطور. اما چند روز دیگه نمایشگاه افتتاح میشه، کار ما هم تمومه. قول میدم شنبه بعد افتتاحیه ساعت 10-9 صبح رسونده باشمت جواهرده.
- خودت هرطور صلاح میدونی عکسهارو بذار. فقط ترتیب خیابونارو رعایت کن. از خیابون فرشته شروع کن تا برسی به دروازه غار. دلم میخواد مخاطب متوجه تغییر کاراکتر و پوشش این جور زنا از شمال تا جنوب تهران بشه. حواست هم باشه که تو یادداشت محمدرضا هیچ قضاوتی از این زنا نباشه. باهاش حرف زدم، تو هم یادآوری کن، اشاره کنه که ما به شکل عامدانهای خواستیم عکسهامون شبیه عکسهای «کاوه» باشه. بگو بنویسه، حتما بنویسه هم قرار بوده ادای دین به اون باشه و نگاه جامعهشناختی که بعد از این همه سال این زنا چه تفاوتی کردن.
- تو داری وصیت میکنی نازی؟
- شاید امیر. شاید اصلا روز افتتاحیه هم نباشم.
- من اصلا نمیفهمم تو چی میگی نازنین. این پروژه چهار سال از زندگی تورو گرفته. این همه آدم هم گرفتار این پروژه بودن.
- امیر، بهنام داره میمیره.
- چی؟ یعنی چی؟
- داره میمیره. میخواد برگرده اینجا.
- متاسفم نازنین. اما...
- هیچی نگو امیر. خواهش میکنم.
- تو نمیتونی این خواستهرو از من داشته باشی.
- امیر چند روز به من فرصت بده. کاری به کارم نداشته باش. خواهش میکنم. بذار یه جوری با قضیه کنار بیام. خودم بهت زنگ میزنم. فعلا خدافظ.
- الو؟ ماهور؟ صدای منو میشنوی؟
- آره آره. چه خبر؟
- زنگ زدم بهتون بگم که من نمیتونم این کار رو بکنم. نمیتونم به خانم بهبهانی این خبررو بدم. بگم که اصلا شما حق نداشتید منو در چنین وضعیتی قرار بدید. اون هم بعد از این همه سال. من توی این سالها چه نقشی توی زندگی شما داشتم که حالا به خودتون اجازه بدید که این خواستهرو ازم داشته باشین؟
- تو چرا این قدر از من متنفری نازنین؟ لابد تو این همه سال با خودت فکر کردی که این دختره نمک به حروم، آدمی که بهش اعتماد کردی و توی خونه و زندگیتون، توی جمع دوستانتون راه دادین، دوست پسر شش سالتو قر زد و فلنگو بست. آره؟
- من هیچ قضاوتی راجع به شماها ندارم. از اول هم نداشتم.
- نازنین ممنونت میشم اگه همینطوری باشه که میگی. اما من هیچ دخالتی تو ماجرا نداشتم. من تلاشی نکردم که بهنام عاشق من بشه. اصلا روح من هم از ماجرا خبر نداشت. من خیلی سعی کردم اونو از تصمیمش منصرف کنم. نتونستم.
- باید ازت سپاسگزاری کنم به خاطر این بزرگواریت؟
- نه. تو حق داری از من متنفر باشی. منم اگه به جای تو بودم همین حسو داشتم. اما میخوام بدونی گناهی ندارم. نازنین منو و بهنام هیچوقت خوشحال نبودیم. هیچوقت خوشبخت نشدیم. اون هنوزم عاشق منه، اما من هیچوقت نتونستم بهش اعتماد کنم. همش با خودم فکر میکردم کاری که با تو کرد رو یه روزی با من میکنه. راستش اگه «آنیتا» به دنیا نیومده بود، قرار بود از هم جدا بشیم.
- لطفا ماجرا رو تبدیل به این فیلم هندیهای سوزناک نکن. مسائل زناشویی شما ربطی به من نداره. من فقط زنگ زدم بهت بگم که خودتون یه جورایی مسالهرو به خانم بهبهانی بگین.
- نازنین، اون زن از من متنفره. منو مسبب این میدونه که عروس گلشو ازش گرفتم. پسر دستهگلشو. نمیدونم منو ببینه چه واکنشی نشون میده؟ نازنین تو آماده کن ذهنشو. خواهش میکنم
- من صداتو نمیشنوم ماهور. الو؟ الو؟... . . الو؟ای داد بیداد. ماهور صدای منو میشنوی؟
- صدامو میشنوی؟ با توام صدامو میشنوی؟
-........
- الو نازنین؟
- میشنوم.
- نباید بهت زنگ میزدم؟
- نباید زنگ میزدی.
- زنگ زدم بگم که... . نازنین؟ من باید ازت عذرخواهی کنم؟
- نه.
- من عاشق شده بودم. دست خودم نبود.
- برای چی داری اینارو به من میگی؟ احتیاجی به شنیدنشون ندارم.
- امیدوار بودم که خیلی اذیت نشده باشی.
- شدم.
-........
- برای چی گریه میکنی؟ برای کی؟ من یا خودت؟
-........
- با خودم فکر میکردم میکشتمون. هر دوتونرو. گفتم کار ساده ایه. گفتم هر جای دنیا که باشین، پیداتون میکنم و میکشمتون. اول شماها رو، بعد خودمو. اومدم فرودگاه. اون موقع هنوز مهرآباد برای پروازهای خارجی بود. وقتی دیدمتون با هم.
کنار همدیگه، فهمیدم که دیگه دوست ندارم. انگار هیچوقت مال من نبودی. بعد درد میکشیدم. درد. درد. اما نمیدونستم برای چی؟ من که دیگه دوست نداشتم.
پس این همه درد از کجا میاومد؟ حالا هم نمیدونم. آدم وقتی درد نمیکشه، هیچ تصوری از اون حس نداره. سالها هم که درد کشیده باشی، نمیتونی اونو برای کسی تعریف کنی. میدونی شاید «دوراس» ه که میگه آدم یا عشقرو کامل به یاد میآره یا فراموشش میکنه. هیچ سایهای توش نیست. من تورو کامل فراموش کرده بودم.
-........
- برای چی من دارم این حرفا رو به تو میزنم. برای چی زنگ زدی به من؟ چی میخوای از من؟ که ذهن مادرتو آماده کنم. میکنم. اما اون تلفنو قطع کن. خواهش میکنم. تصمیم زندگی تو خیلی منطقی بود و این منو به وحشت میاندازه. خواهش میکنم بهم نگو کی میرسید. با چه پروازی و چه ساعتی. نگو که میخوای برای آخرینبار ببینیم. هیچی نگو. فقط اون گوشیو بذار.
- من باید باهات حرف بزنم.
- نمیخوام چیزی بشنوم. راستش حالا که به قضیه نگاه میکنم ازت ممنون هم هستم. موندن تو خیانت بیشتری بود به من. توی این سالها همهاش از خودم پرسیدم که تو رفتی، من موندم. کدوممون اشتباه کردیم؟
راستش هیچ جوابی براش پیدا نمیکردم. هنوز هم همینطور. حالا هم بذار همه چی به همون شکلی که تمومشده، باقی بمونه. لااقل برای من.
- من دارم میمیرم نازی.
- برای همین میگم. اگه الان این اتفاق نیفتاده بود، تو به من زنگ نمیزدی. مگه نه؟
- میزدم. مدتهاست که تمام حسهام دستخوش تغییر شده. مدتها بود که فکر میکردم اصلا چقدر به این چیزهایی که به خاطرش خودمرو از همه چیز محروم کردم، احتیاج داشتم؟
- احتیاج داشتی. حالا که به این نقطه رسیدی داری بهش فکر میکنی.
- میخوام ببینمت.
- نازی، میخوام ببینمت. میدونی من بیشتر از تو به ماهور خیانت کردم. سایه تو هیچوقت از زندگیم پاک نشد. اون کافهها، خیابونا، زندگیا، زمزمهها، عشقا... .
- همهاش دروغ بود. این جملهرو یادت میاد؟
- نازنین؟
- تو یهبار زندگی منو داغون کردی. نکنش دوبار. من باید برم. خداحافظ
- خوشحالم نازنین که خونه نیستی. که میتونم هر چی دلم میخواد بذارم روی این پیغامگیر. میدونی پیامت روی منشی تلفنی هنوز همون استغناییرو داره که همیشه داشتی: «پیغام بگذارید، اگر دوست دارید.» همین قدر خلاصه و از سر بیاعتنایی. زنگ زدم که بهت بگم ماهور با من نمیآد. خودم ازش خواستم. اون هم قبول کرد. اینطوری برای هر دوی ما بهتره. پرواز من 24 سپتامبر میرسه ایران. ساعت 30/4 دقیقه صبح. دلم میخواد برای آخرین بار ببینمت. به هیچ کس خبر ندادم. دلم میخواد فقط تو اومده باشی استقبالم. فکر کنم این آخرین چیزیه که توی این دنیا میخوام. اما همه چیزو میسپارم به خودت...

نازنین واکاوی یک رابطه در هشت مکالمه تلفنی
سما بابایی: تو بگو بهش نازی. خواهش میکنم. ما هفته دیگه صبح میرسیم تهرون. میخوام مادرش قبل اومدن فهمیده باشه.