فرزانه بابايي:
عسل كوهپايههاي سهند
هيچ ميداني
چهار ميخم كردهاي به شعرهات؟
همين روزهاست كه دوباره
پيادهروهاي شهر را طي كنم
و به جاي دستهات
سراغ سايهات را بگيرم.
هي آقا،
سردردهاي مكررت را
ريختي ميان پلكهام
و من آنقدر گريه كردهام
كه رنگ چشمهام رفته است.
اما خيالت راحت،
از ميان اين همه رنگ
تنها كندوي چشمهاي تو
عسل كوهپايههاي سهند است.
حالا پركشيدهاي به آسمان
حلول كردهاي در كلمات
ميخواهي شفا دهي اين زنِ كور را؟
اما نميداني؛
سفر، رسم عقاب است و
ماندن، رنجِ قمري بيپروبال
براي هركه ميخواندي آن ورد را
من سهم خودم را گرفتم از نفسهات
حالا دلتنگيام هم
شبيه بيقراريهاي شماست!
شبيه بيقراريهاي شماست.