1-«داستان واقعگرای اجتماعی» نوعی از داستان است که مسائل اجتماعی را با نگاهی انتقادی مطرح و بررسی میکند. گاهی این نوع داستان را «داستان سیاسی» نیز میخوانند، که این اشتباه بزرگی است. در «داستان واقعگرای اجتماعی» نویسنده لزوما دیدگاه سیاسی ندارد و در مسند منتقد حکومتها و دولتها نمینشیند. ممکن است - و معمولا هم اینطور است که- او بیآنکه به نگاه سیاسی یا حزبی یا ایدئولوژیک خاصی وابسته باشد یا حتی تعلق خاطر داشته باشد، به نقد جامعه بپردازد و تباهیها و نارواییهای آن را روایت کند. «داستان واقعگرای اجتماعی» را میتوان همچون آینهای پنداشت که جامعه و انسان را در مقابل خودش به تصویر میکشد و فضیلتها و رذیلتهایش را قاب میکند. در این زمینه رمان «کلبه عموتوم» (1852) نوشته هریت بیچر استو (1896-1811) یکی از بهترین نمونههاست. در این رمان جامعه آمریکا توسط یک نویسنده آمریکایی مورد نقد قرار میگیرد و تبعیض نژادی و بیعدالتیهایی که بر سیاهپوستان روا داشته میشده، به زبانی هنری و تأثیرگذار روایت میشود. در ادبیات خودمان نیز نمونههای فراوانی از این دست داستان و رمان وجود دارد که یکی از شاخصترین نمونههایش رمان «مدیر مدرسه» (1337) نوشته جلال آلاحمد (1348-1302) است. نوشتن این نوع داستان، راهرفتن روی لبه تیغ است؛ چراکه -در شکلی کاملا انتزاعی- این نوع داستان میخواهد زل بزند توی چشمهای جامعه و بگوید: «ببین... تو اینجوری هستی. خوب تماشا کن. » و بعد شروع کند به نشاندادن ایرادها و کاستیهایش. و کیست که از برشمردن ایرادهایش خوشحال شود. به همین دلیل است که میگویم نوشتن این نوع داستان، راهرفتن روی لبه تیغ است. مردم و جامعه ممکن است به این سادگیها با آن ارتباط برقرار نکنند و نپذیرندش. و اینجاست که نویسنده باید بتواند با تسلط بر شیوه بیان و تکنیکهای داستانی و ویژگیهای زبانی، حرفش را جوری بگوید که ظاهری نرمتر داشته و پذیرفتنیتر باشد.
2- « فیزیک خواندهام. شاید اگر در سرزمینی زندگی میکردم که آنقدر عجیبوغریب نبود لذت درک پدیدههای هستی راضیام میکرد. اینجا اما روایت هر زندگی خودش شهرزاد قصهگویی میطلبد. راستش گاهی از نوشتن زندگی مردمانی که در این شهر زیستهاند میترسم. میترسم بنویسم و خودم باور نکنم که چه افسانهای را زیستهایم.» این متن، روایت یا تعریفی است که آتوسا افشیننوید نویسنده مجموعهداستان «سرهنگ تمام» درباره خودش ارائه داده است. بیراه هم نیست. در خلال خواندن داستانهای این مجموعه میشود افسانه یا شاید حتی کابوسی را که برخی از آدمها در حال زیستنش هستند، بهخوبی مشاهده کرد و به فکر فرو رفت. افشیننوید در هر پنج داستان مجموعهاش -که برخلاف عادت ادبی مرسوم این روزها، داستانهایی هفتهشتصفحهای نیستند و کمی طولانیترند- مستقیم یا غیرمستقیم به جامعه و مسائل مبتلابه آن میپردازد و بهجای فرو رفتن در لاک خودمحوری و فردگرایی، در مسند منتقدی مینشیند که از میان رفتن نظم طبقههای اجتماعی (در داستان کوتاه «سرهنگ تمام»)، خشونت پیدا و پنهان زندگی شهری (در داستان کوتاه «غوغای گنگ شهر»)، سنتگرایی (در داستان کوتاه «سفارش یک سنگ قبر»)، خرافاتزدگی (در داستان کوتاه «کفن کهنه») و آرزوهای سرکوبشده جوانان جامعه (در داستان کوتاه «شب آخر») را با ابزاری هنری نقد میکند. او در داستانهایش راهحلی ارائه نمیدهد و داوریای نمیکند، و اصولا قرار هم نیست این کار را بکند. داستانهای این مجموعه اگرچه به لحاظ محتوایی همسو و همجهتند، اما به لحاظ ساختاری تفاوتهای زیادی باهم دارند که چیزی فراتر از تنوع است و یکدستی مجموعه را بههم میزند. دو داستان اول مجموعه یعنی «سرهنگ تمام» و «غوغای گنگ شهر» و داستان آخر آن یعنی «شب آخر» ساختاری واقعگرا دارند و نویسنده در خلال روایتی روان و با زبانی ساده و خوشخوان آنچه را در ذهن دارد، روایت میکند. این سه داستان، داستانهای خوبی هستند و خواننده میتواند ارتباطی سالم و ساده با آنها برقرار کند، اما دو داستان دیگر یعنی «سفارش یک سنگ قبر» و «کفن کهنه» ساختار کاملا متفاوتی دارند. «سفارش یک سنگ قبر» با توصیف شخصیتمحوری داستان شروع میشود و بعد با ترکیبی از روایتهای عینی و ذهنی پیش میرود. این داستان - علیرغم سادگی موضوعش- بیدلیل ساختار گنگی پیدا میکند که مخل درک اثر است. داستان «کفن کهنه» هم میتوانست خیلی سرراستتر و بهعبارتی بیشیلهپیلهتر روایت شود. در مجموع نگاه افشین نوید به جامعه و مسائلی که آن را آکنده کرده، نگاه جذاب و -بهخصوص این روزها که نویسندههای ایرانی در لاک فردیت و خوداندیشی فرو رفتهاند- کمیابی است. به همین دلیل هم پیشنهاد این هفته «سلام کتاب» برای خواندن، مجموعه داستان «سرهنگ تمام» اوست که در تابستان گذشته توسط نشر چشمه منتشر شده است.
3- بیارتباط به کتاب، اما مرتبط با مقوله فرهنگ: این روزها نمایشگاه بینالمللی مطبوعات و خبرگزاریها دارد هجدهمین دوره خودش را سپری میکند. خوب هم هست، هرچه باشد چنین نمایشگاههایی حکم ویترین را دارند و آدم میتواند اوضاع و احوال مطبوعات و خبرگزاریهای کشور را کموبیش تویشان ببیند، با بعضی روزنامهنگارها و نویسندههایی که قلمشان را دوست دارد، گاهی توی غرفه مجله یا روزنامهای دیدار کند و -مهمتر از همه- شمارههای جامانده مجلههایش را تهیه و آرشیوهایش را کامل کند. اما -تعارف که نداریم- از آن روزی که نمایشگاه کتاب و جشنواره مطبوعات را از هم جدا کردند، دیگر هیچوقت جشنواره و بعدها نمایشگاه مطبوعات آن رونق سابق را نتوانست به دست بیاورد. شاید علت این موضوع این باشد که مردم ما در همان کتابنخوانیشان هم بیشتر کتابخوانند تا مجلهخوان. و آن سالهایی که کتاب و مطبوعات در کنار هم قرار میگرفتند، نهادهای سیاستگذار بسیار هوشمندانه و پنهان، از نمایشگاه کتاب بهعنوان انگیزهای برای بازدید از جشنواره مطبوعات و شاید خریدن مجلهای استفاده میکردند. خود مطبوعات هم آن سالها فعالتر بودند. غرفه «گلآقا» هر سال طرح و ایده جدیدی برای برقراری ارتباط با مخاطبهایش داشت، غرفه «زنان» منتقدهایش را دعوت میکرد تا نسخههای مجله را برای خوانندهها امضا کنند، در غرفه «هفت» نویسندهها و منتقدها با مردم به بحث و گفتوگو مینشستند، غرفه -اگر اشتباه نکنم- «گزارش فیلم» بعضی از شمارههای قدیمیاش را به رایگان در اختیار مردم میگذاشت. جلوی بعضی از غرفهها جای سوزن انداختن نبود و باید کلی صبر میکردی تا به پیشخوان برسی. حالا دیگر مثل آن سالها نیست و خیلی از این مجلهها هم تبدیل به خاطره شدهاند.

بریدن دستهای پر از النگو
کاوه فولادینسب: «داستان واقعگرای اجتماعی» نوعی از داستان است که مسائل اجتماعی را با نگاهی انتقادی مطرح و بررسی میکند. گاهی این نوع داستان را «داستان سیاسی» نیز میخوانند، که این اشتباه بزرگی است.