معمولا وقتی راجع به اثر هنری میخواهم چیزی بنویسم باید بر آن اشراف و آگاهی کافی داشته باشم، با دیدن مکرر و مطالعه دقیق جوانب وجودی آن. در مورد ویتسک این بخت را نداشتهام که دوباره نمایش را ببینم و حالا که روزنامه تدبیر خبر از من خواسته مطلبی در اینباره بنویسم بیشتر واکنش زیباشناختی و حس اولیهام را حین نخستین تماشای اثر مینگارم تا بعد.
در ماترک قهرمان نمایش، ورقهای او را چنین توصیف میکند: «فردریش یوهان فرانتس ویتسک، سرباز ارتش، تفنگدار هنگ دوم، گردان دوم، گروهان چهارم...» در آن نظام هویتی او را به عنوان یک نفر از یک پادگان نظامی مییابیم، انگار یک زندانی در یک تیمارستان. این آدم ممتاز و محترم نیست، در ردیف حکومتگران و شرکا نیست، یک پلاک، یک عدد، یک جسم بیامتیاز است، مثل گربه یا اسب تراژدی حیات او از اسب بارکش شدن، از جسم بدون روح بودن در یک وضعیت پادگان/ تیمارستانی آغاز میشود و در همان موقعیت پایان مییابد. در صحنههای نمایش، دکتر و سروان و افسر طبال خود را درست یا نادرست، دارای شأن اجتماعی و ذهن مستقل میپندارند اما ویتسک و زنش ماری و سرباز همردیفش اندرس فقط جسمند. جامعه برای توده، برای این رعیتها شأن داشتن روح به معنای ذهن متفکر و متخیل قائل نیست. با آنها چون جانوران و اشیا رفتار میشود.
در این اجرا، ویتسک چون اسبی بارکش ابزار سواری بالادستیهاست. در ازای چند سکه صدقه، او را به انواع کارها وامیدارند، سروان از او چون گماشتهای خل برای ریشتراشی و دست انداختن و تحقیر بهره میبرد، دکترای دیوانهوش او را چون بیماری نخودخور و جانوری مناسب هر نوع آزمایش علمی (آن هم چه علمی!) مورد شکنجه قرار میدهد، افسر طبال زن او را بلند میکند و او را با کتک بر خاک میافکند. هر کسی او را به گونهای آزار و دشنام میدهد چون او را جسمی تصور میکنند فاقد عقل و ادراک. در درازمدت، خشونتهای گوناگون، تحقیر و شکنجه و خیانت او را از عقل و ادراک بری میکند تا به کشتن زنش که او را بهرغم بیوفاییهایش دوست میداشت واداشته میشود و درحقیقت به انتحار خویش دست میگشاید.
در این اجرا که دو هنرمند آگاه و متفکر، از نمایشی ناتمام یک برداشت تمامعیار از نکبت بهرهکشی و خشونت و تجاوز و عقلباختگی؛ پیش چشم تماشاگر آوردهاند، بیننده در سالن لحظهای آرامش نمییابد چراکه صحنههای نمایش با ریتمی گیجکننده و سنگینگذر، بر مدار دایرهای بسته چنان حرکت میکند که مجال فاصلهگذاری خود با نمایش را بهعنوان نگرنده یک ماجرا نداری؛ در نمایش با بازیگران میروی و میچرخی و به سرسام دچار میشوی و رنجه میگردی از این همه قساوت همگانی بر جسمی زخمدار و بیپناه. این نمایش قربانگاه روح ویتسک است که آن جلادان شوخطبع- که خود نیز قربانیان نظمی از هنجار خارج شدهاند- او را بیذهن و بیتعقل میخواهند تا جسم او جانوری بارکش و بیهویت بماند و مجال آزادی و تقاضای حقوق مدنی خود را نداشته باشد.
این نمایش طوری تدارک شده که انگار وقایع در تیمارستان میگذرد با یک نظم پادگانی و بینظمی خندستانی درونش که روابط غیرانسانی همه با یکدیگر وضعیتی گریه/ خند را در تیرهترین تجلیاش آشکار میکند. با تعبیر واقعبینانه هاینر مولر این قربانی (ویتسک) که از همه جفا میبیند و به هیچ انگاشته میشود، تا رعیت و پرولتراست ستمپذیر و ترحمبرانگیز است اما وقتی همینها به قدرت برسند بهخاطر سازوکار قدرت و ناآگاهی اینان، جانیان معصومی خواهند بود که دنیا را دوزخی از برادرکشی و ترور خواهند کرد.
در این اجرا بیجانبداری عاطفی نسبت به قربانیان یا نفرتانگیزی نسبت به ستمکاران و بهرهکشان، کارگردان کوشیده است یک جامعه بورژوایی عقبمانده را بنمایاند که در هر ساحت آن شاهد ماجرایی خشونتبار هستیم که هر یک دیگری را با دوزخ وجود خود به آتش میکشد، حتی ویتسک که آماج اصلی تمامی خیانتها و تحقیرهای قساوتآمیز است، این قساوتها را با هلال خونین خنجر به پهلوی زن درماندهتر از خویش منتقل میکند. این فاجعه زیستن در نظمی بیسامان و عقبمانده است که انسان/ گرگها نوبت ظفر خود را انتظار میبرند، چرا که در این فضا همه میپندارند که عاقلند، غافل از اینکه عقل از جامعه و از سر بیشتر آنان در شرایط ناانسانی منهدم شده است.
شهروز دلافکار (در نقش ویتسک) با بازی پرانرژی و گرمش در قلب بازی ریتم نمایش را منظم نگاه میدارد و بازی سنجیده و طنزآمیز جعفر والی، رفتار دوگانه و در عین حال یگانهای از خشونت و بلاهت را در شخصیت دکتر تجسم میدهد و به تعبیرهای گوناگون این شیزوفرنی همگانی راه میدهد.
حرف آقای عباس جوانمرد را به یاد میآورم که در حضور حکیم رابط و من تحسین خود را نسبت به همکار عاشق دیرینش پنهان نکرد و گفت: این والی، به راستی غبطهانگیز است با این جسم اندکی ناتوان اما با این روح توانا، فقط عاشقان چنیناند. البته هر یک از بازیگران با عشق و تمرکزی تحسینانگیز در نقش خود فرورفته و با آن در صحنه برآمده بودند. میشود گفت بازی جمع به عنوان واحدی یکپارچه، در نشاندادن یک وضعیت غیرعادی، به گونهای بود که همه در روشنای هماهنگی آگاهانه چنان رفتار میکردند که بازیگری فراتر و فروتر از دیگری به چشم نیاید و آنچه دیده میشود تپش زندگی جمعی روی سن است.
بوشنر نویسنده ویتسک توانسته است در یک قرن پیش نگاهی به جامعه زمانش بیندازد که اکنون نیز میتوان تأویلی از آن را بهعنوان واقعیتی دیگر بر صحنه دید. او به سازوکار ظاهری قدرت مادی و در عین حال به افشای کارکرد نهانیاش پرداخته است. توجه به «کاروبار اقتدار» در یک جمع کوچک، متن را ظرفیتی تعمیمپذیر تا حد جامعه زمانش بخشیده است، حتی میتوان گفت تا جامعهای در زمان ما. نمایش را با گفتوگوهایی به پایان میبرد که عمق فاجعه را میتوان در پس حرفهای هر روزی آدمهای عادی به صورتی غیرعادی دید. (دونفر عابر): «بزن بریم... شنیدن این حرفها شگون نداره/ اوه باز صداش اومد/ از اون بالاست.../ وحشتناکه! چه مهی!/ همه جارو پوشونده/ آره... میشنوی؟... بیا بریم! (مامور پلیس): مرگ خوبیه آقایون... یه مرگ واقعی، یه مرگ قشنگ. اونقدر قشنگ که آدم میتونه فقط آرزوی دیدنشو داشته باشه. مدتها بود که همچین چیزی نداشتیم.»

ویتسک، تراژدی جسم بیهویت
جواد مجابی: وقتی از نمایش ویتسک بیرون آمدیم، به دراماتورژ (آقای خسرو حکیمرابط) بعد به کارگردان (آقای ناصر حسینیمهر) واکنش حسی خود را درباره کارشان در دو کلمه بیان کردم: غیرعادی و قوی. به گمان من این نمایش اکسپرسیون خود را در وضعیتی عادتزدایی شده با قدرت نشان داده بود.