عادله زاهدی: آخرین مشتری که بلند شد، صاحب کلوبشبانه اشارهای به مرد کرد، مرد کشوقوسی به بدن خستهاش داد و از در پشتی به رختکن رفت،
آخرین مشتری که بلند شد، صاحب کلوبشبانه اشارهای به مرد کرد، مرد کشوقوسی به بدن خستهاش داد و از در پشتی به رختکن رفت، پنبه را برداشت و قبل از همه آن لبخند بزرگ مسخره را که در آینه به او دهنکجی میکرد، از روی صورتش پاک کرد و بعد دایرههای سرخ روی گونه و آخر همه حلقههای دور چشم، تا آنکه آینه دوباره همان چهره همیشگی را به او نشان داد، خمیازهای کشید و به ساعت نگاه کرد، تا سحر زیاد نمانده بود باید زودتر میرفت، استراحتی بکند و برای شیفت روز حاضر باشد، کلاغهای مزرعه منتظرش بودند. فکر کرد، چه خوب که برای این یکی گریم لازم ندارد!