دشت به آرامي چشمهايش را باز كرد. خورشيد مثل هميشه، با لبخند او را تماشا ميكرد و با پرتوهاي طلاييرنگ خود، تنش را نوازش ميداد. دشت نيز لبخندي زد و نگاهش را به آسمان آبي دوخت، اما از دور ابر سياهي را ديد كه به سرعت نزديك ميشد و سايه تيره خود را در همه جا ميگسترد. دشت نگران شد و سگرمههايش را در هم كشيد.
ابر سياه، آسمان و خورشيد را پوشاند، سپس رو به دشت كرد و متكبرانه گفت:
ـ ميبيني كه خورشيد و آسمون، چه راحت تسليم من شدن؟ حالا تو هم...
اما دشت حرفش را بريد و با اطمينان گفت:
ـ ولي من تسليم تو نميشم!
ابر عصباني شد و فرياد زد:
ـ حالا ميبيني كه چه بلايي سرت ميارم!
و بلافاصله شروع به غرش كرد و با دانههاي تگرگ، دشت را هدف تيرهاي خود قرار داد. تيرها پشت سر هم بر تن دشت فرو ميرفتند اما دشت بيآنكه ناله كند، مقاومت ميكرد.
ابر آنقدر باريد كه كمكم توان خود را از دست داد و هنگامي كه باد شروع به وزيدن كرد، به آرامي تكهتكه شد و در آسمان پراكنده گشت. تا اينكه ديگر اثري از ابر باقي نماند و خورشيد دوباره در آسمان پرتوافشاني ميكرد، اما دشت بيآنكه ناله كند، درد ميكشيد...
***
چندي بعد، از جاي هر زخم بر تن دشت، يك گل سرخ روييد و اينك، دشت از گلهاي سرخ پوشيده بود.

پاداش
احمد طبايي: