خياباني غمزده، درختهايي در هجوم باد خم شده، خانههايي توسري خورده، با كوچههايي پر از بچه مسير من شده است. براي خريد سيگار از خانه بيرون آمدهام. به اين بهانه كه از روزنامه فروش محل از جهان بيرون باخبر شوم. خبرهاي روزنامهها دلتنگكننده است. از هجوم باد و باران به خانه برميگردم. روي تخت دراز ميكشم. سيگاري آتش ميزنم و دود را دايرهدايره از دهانم بيرون ميدهم. چشماندازم درختهاي لخت همسايه است كه كلاغها در آن آشيانه كردهاند. كلاغها در افق محو نخواهند شد. اين يك خيال است. مثل آن خانهاي كه به خيابان پردرخت تبديل شده است و ميدان بازيام روبهروي پنجرهاش بود. سيامك كنار تور واليبال ايستاده منتظر آبشار است. توپ را برايش مياندازم و او مماس با تور پاس ميدهد. بلند ميشوم و توپ را در قلب زمين ميكوبم. پنجره روبهرو باز ميشود، شعله سرش را از لاي ميله بيرون ميآورد، به نام صدايم ميكند و هادي ميخندد. مثل وقتي كه نامههاي عاشقانه او را برايم ميخواند. امروز هادي دير كرده است. لابد او هم دارد به روياهايش فكر ميكند. وقتي ميآيد ميپرسم چرا دير كردهاي؟ ميگويد: ميخواهم از اين جا بروم. تو نميآيي؟ من به پنجره نگاه ميكنم كه همه چيز من در آن زنداني است. روياي من موهايش را در باد رها ميكند و مرا به خود ميخواند. رويا را بهخاطر بسپار كه گذشت زمان آن را از تو خواهد گرفت. توپ را برميدارم. ميگويم: حالا تو، و برايش پاس ميدهم. هادي بلند ميشود. توپ را به تور ميزند. بعد توپ را گوشهاي مياندازد و ميگويد: اين محله دلگير است. اين خانهها توسري خوردهاند. توپ را برميدارم. هادي مماس با تور پاس ميدهد. بلند ميشوم. توپ را به تور ميزنم. ديگر نميتوانم آبشار بزنم. ديگر اين او نيست كه از پشت پنجره نگاهم ميكند و مثل سايه از من ميگريزد. در گوشهاي با نگاهم بدرقهاش ميكنم و او پنجره را ميبندد. هوا سياه شده است. زير سايبان آن خانه ايستادهام كه باران بند بيايد. سيامك در باران است. هادي در باران است. سيامك را صدا ميزنم. صدايم را نميشنود.هادي به طرفم ميآيد. خيال ميكنم باز ميخواهد بگويد با من ميآيي؟ اما سيلاب به راه افتاده است. آب زير پايم پيچ و تاب ميخورد. هادي دستم را ميگيرد و مرا با خود ميبرد. اما چرا مرا از اين راه ميبرد؟ هادي چرا مرا از اين راه ميبري؟ من كه خودم ميآيم. چرا دستم را ول نميكني؟ مرا كجا ميبري؟ مگر تو از روياهايت نميگفتي؟ چرا حرف نميزني؟ با تو هستم. اين خانهها، اين كوچهها را انگار ديدهام. من خانهام را گم كردهام. چون تو را پيدا كردم. مرا كنار آن پنجره ببر. ميخواهم آبشار بزنم. ميخواهم توپ را در قلب زمين بكوبم. من از اين مسير نميآيم. اين صداي تير است كه از دور ميآيد. اين خيابان، خيابان يك قبرستان است.

آبشار
مجيد دانشآراسته: