شعر هم عین نقاشی است
برزیل اژدری بود عظیم و سبز،
و سربازانی از دومین جنگ جهانی شیفتهی آن.
برزیلِ مغرور در دههی چهل.
عکسی در موزه. تنبیه بدنی سیاهپوست.
منظرهای از پتروپولیس.
انگلیس و فرانسه، دو زمین بازی مربع شکل،
موازی، در کنار یکدیگر.
این گونه بود جغرافیای دورهی پیشدبستانیام.
شعاع نوری چند ضلعی از پنجره به درون میآید،
چهارچوب پنجره سایه میاندازد، نور در هوا معلق است
و همچنان دورتر میرود. مرکز ندارد
اما راهی را دنبال میکند و همچنان پیش میرود،
مثل کسی که سوار بر بلم در رودخانهای است،
نه به ساحل چپ نزدیک میشود و نه به راست،
بدون لغزیدن، و حداکثر کنار نیها پناه میگیرد.
هر کس که بخواهد در آن خانه کند،
جانشین کسی خواهد شد
که طی فصلهای بیشمار از پا افتاده است.
میآید تا جای آن دیگری را بگیرد یا تسلیم شود،
و از رودخانه بگریزد،
تا زمانی که زهرِ سیاه، درونش را بسوزاند؛
پرندهای است در لکهی نفتی گرفتار، نمیتواند حرکت کند-
دو بار صبحانه میخواست.
ماجراجویی جذاب در دنیای واقعیت
به سر رسیده بود
ولی باقی مانده تاثیر نهفتهاش...
اثرات متناقض آنچه میبینیم
و آنچه واقعا لمس میکنیم
آشکارکنندهی درون هر جسم بیرونی است،
و بیرون هر احساس درونی است.
از بین بردن پوستههای بیرونی،
بوی قهوه: آیا مجسمهای ساکت و صامت
همان قدرت شیوههای درمانی محرک احساس را
برمیانگیزد؟
این اثر هنری، صفحهی فلزی نازکی است
درهم پیچیده شده،
که انحناهای پراحساس ایجاد میکند
درخشش آن که حاصل صنعت است
جذابترش میکند.
تو را به خم کردن فلز با دستهای خودت میخواند.
صفحهی فلزی خم شده و در هم پیچیده
دیگر درون و بیرون ندارد،
ابعادش قابل تشخیص نیست.
از هر طرف آسیبپذیر است
تکهای است که چپ و راست ندارد
یا جلو و عقب.
برای ایجاد این صداهای زنگدار
در محل شکستگی خطوط، واسطهای سهبعدی میطلبد.
حتی وقتی روی پایهای به نمایش گذاشته شود
به زحمت معیارهای مجسمهای خواهد داشت.
بیشتر، حس ریتم و هماهنگی جهانی را دربردارد.
شیای است که در تمام پیرامونش
نور میاندازد.
برای گمراه کردن حقیقت و تبدیل به یک شی
باید از چند لایهی شناخت بگذرد.
مثل میلهای که استخوانهای شکستهی مچ را
سوراخ میکند تا به شکل متحرکی آنها را متصل کند.
باید به نوع تازهای از برتری
اعتراف کرد.
بدون آن دنیا نمیچرخد
باید اتفاقی بیفتد
تا فقط اختلاف، نباشد
بلکه لبخند در کنار ساحل،
تا به دستهای کسی برسیم
که به ما عشق میورزد
و لحظهای از یاد میبرد که محو خواهیم شد.
پرندگان بعد از باران آواز میخوانند.
همه چیز موسیقیای است که پایانی ندارد
اما آن میلههای محافظ
سرانجام به شکلی مرگبار فرو میافتد
و در برابر آن ندای مرگبار
که ما و جوانی را میطلبد
یارای مقاومتی نیست.

یک شعر از روبرتو اچاوارن به ترجمه مهوش غلامی
شاعر و نویسنده اهل اروگوئه، در سال 1994 به دنیا آمد. او از دانشگاه پاریس دکترا گرفت و استاد بازنشسته دانشگاه نیویورک است. علاوه بر زبان اسپانیایی به زبانهای فرانسه و انگلیسی نیز مسلط است. اچاوارن در سال 1967 جایزه «آلفا» را برنده شد و در سالهای 1999 و 2007 جایزه بهترین شاعر را در وزارت فرهنگ اروگوئه به خود اختصاص داد. او در سال 2009 نیز جایزه «نانسی باسلو» را دریافت کرد.