حتی داستان را هم برای خودم بارها تعریف کردهام و میدانم دخترک چهجور بچهای است و میدانم وقتی مادرش او را مجبور میکند دامن بپوشد، سرش را بین دو دستش میبرد و زیر لب میگوید: آخه خیلی شل و وله. یعنی اینقدر به جزئیاتش فکر کردهام و میدانم دخترک شش ساله داستان چقدر از این دامن بدش میآید، اما هیچوقت دستم به نوشتنش نرفته. هیچوقت نشد که بنشینم پای برگههای سفید کاغذ یا حتی پشت مونیتور براق و به خودم بگویم؛ امروز روز نوشتن ماجراهای نیکا و جالباسیاش است. انگار که هیچوقت این روز خاص توی تقویم نمیآید تا حداقل چند صفحهای داستان را پیش ببرم و بعد با خوشحالی بالایش تاریخ بزنم؛ امروز!
داستانهای نیکا دنبالهدارند، دخترک شش سالهای است که از مدرسه خوشش میآید فقط برای اینکه هیچکس به او نمیگوید توی مدرسه باید دامن بپوشی و این را دختر همسایهشان به او گفته که امسال کلاس اول میرود. نیکا میداند که وقتی دخترها میروند میهمانی باید دامن بپوشند تا قشنگتر بشوند و بهتر است دامنش هم صورتی باشد تا با بلوز میهمانیاش شبیه شود اما خوشش نمیآید. تا آنکه یک روز، آقای همسایه از ماموریت میآید و برای دخترش یک دامن صورتی میآورد، یک دامن جادویی که شبیه شلوار است و جیب هم دارد و اصلا هم شل و ول نیست. اما هرکاری میکنم دستم به نوشتن نمیرود. انگار که روز موعود نمیرسد و من هم قرار نیست بعد از سالها مهمترین ایده داستان کودکانهام را نوشتاری کنم. شاید آنقدر دوستش دارم که میترسم بنویسمش، خودم هم مطمئن نیستم.
وقتی که به داستانش فکر میکنم، هزار و سیصد تصویر توی ذهنم میآید، تصویرهایی که انتخاب کلمههایشان آنقدرها ساده نیست. به هر حال سخت است که برای توصیف یک دامن جادویی از کلمههایی به جز بینظیر و استثنایی و هیجانانگیز استفاده کنی. نیازمند مجموعهای از کلمههای ساده اما جادویی است که مخاطب هفت، هشت ساله داستان را همراه کند و حتی اگر کسره و فتحه هم داشت چه بهتر. با این وجود، آن روز جادویی که سر نمیرسد و من هم شبیه به تمام آدمهای از زیر کار در رو جهان، دست به نوشتن نمیبرم. یک روز که کاری ندارم اصلا یادم نمیآید چنین ایدهای دارم و روزی که سرم شلوغ است به ایدههای جذاب داستانیام فکر میکنم و شاخ و برگشان میدهم. از شما چه پنهان که فقط من نیستم، یعنی روزنامهنگارهای زیادی را میشناسم که داستان هم مینویسند اما برای دل خودشان و رویای نوشتن داستان کودکانه هم دارند اما یا میترسند، یا فکر میکنند هیچوقت چاپش نمیکنند یا...
بحران وقتی ایجاد میشود که نویسندههای کودک و نوجوان هم، آنهایی که کارشان این است که کلمههای ساده و ضربدار و هیجانانگیز را کنار هم بگذارند و داستان سادهای هم تعریف کنند، همین معضلات را دارند. دست به کار نمیشوند یا داستانی میگویند که نه اثری از هیجان دارد و نه دنیایی از کشف و نوآوری. آنها هم انگار ذهنهای بیحوصلهشان را کار نمیاندازند و اصلا هم دستشان به قلم یا کیبورد نمیرود و ضعف و دردسر و بدبختی و ناخوشی سینما و ادبیات کودک ما از همین جا میآید. از آدمهای بیحوصلهای که داستانهای کودکانه روی کاغذ نمیآورند و جرات چاپش را ندارند و روایتهایشان را درهم و برهم مینویسند. از آن بدتر، وقتی است که کتابهای چاپشده را میخوانی و اگر نام نویسنده ایرانی روی جلد کتاب باشد، پیام اخلاقی از در و دیوار کتاب میریزد و حتی اگر سنی ازت گذشته باشد، بازهم حاضر نیستی داستانی را بخوانی که میخواهد درس اخلاق بدهد. درس اخلاق که برای ادبیات و سینما نیست، درس اخلاق را معلمها میدهند، اصلا سالیان طولانی است که معلمهای مدرسه سواد یاد نمیدهند، سالهاست که درس اخلاق میدهند و کلاسهایشان را با پیام اخلاقی آغاز میکنند و به پایان میرسانند. بد هم نیست. به هر حال مدرسه که خانه خاله نیست، معلمها هم که مربیهای مهربان مهدکودک نیستند که بنشینند کنار آدم و نقاشی بکشند. معلمها، این موجودات هیولامانند الکی که معلم نشدهاند، به هر حال شغلشان سختیهایی دارد که سختیهای ذوقآوری است. برای همین است که باید با آنها مقابله کرد، باید برایشان نقشه کشید و سرکارشان گذاشت و دفتر و دستکشان را برچید و این، کینهای است که تا همیشه با آدم میماند و هوس و وسوسه شکستن پایه صندلی و زدن ترقه و کش رفتن برگههای امتحانی همیشه با آدم است. اما فقط، توی سینما و ادبیات ماست که نمیشود سربهسر معلمها گذاشت و مجبورشان کرد بروند توی صندوق عقب یک تاکسی خودشان را گم و گور کنند. از بس که باید به معلمها، اسطورههای اخلاق و پیام اخلاقی، نماد مجسم پیامهای تلویزیونی در زندگی روزمره یک بچه هفت ساله، احترام گذاشت. اما فکرش را بکنید، داستان یک تخممرغ شانسی را بخوانید که از جایش تکان میخورد و کنار هر جسمی که میرود آن را تبدیل به شکلات میکند. اگر آن را بگذاری توی سبد دوچرخهات، تمام دوچرخه شکلات میشود، اگر بگذاریاش کنار تلویزیون، میشود تلویزیون شکلاتی و میشود آن را گاز زد و اگر بگذاریاش روی برگههای امتحانی معلم، معلوم است دیگر، فکر میکنی اگر همچین تخممرغ شانسی ویژهای داشتی، چطور تمام خانه و زندگیرا میجویدی و قورت میدادی. حالا باید دنبال نویسندهای بگردیم که داستان این تخممرغ را بنویسد و اصلا حرفی از دلدرد به زبان نیاورد و درباره بدبختیهایش هم چیزی ننویسد. اگر شما هستید، اگر شما هستید که میتوانید داستان کودکانهای بنویسید و پیاماخلاقی هم ندهید، چرا امروز را به فردا میاندازید، شاید باید همین امروز سرنوشتتان را عوض کنید، شاید همین امروز، در میانه یک روز کشدار که رفتهاید سر کار، باید قلم را بردارید و قصه آن معلم موذی را بنویسید که مشقهای طولانی میداد و مجبور میشدی از برنامه کودکت بزنی تا به مشقهایت برسی. به هر حال نویسندههای کودکان ما، نه حوصله دارند و نه وقت و برای همین است که ادبیات و سینمای ما... به هر حال باید از یک روزی شروع کرد و نسل پیامهای اخلاقی را از توی کتابهای کودک برچید.

داستان داستانننوشتنهای من و چند نفر دیگر
نگار مفید: بالاخره روزی داستان کودکانهای خواهم نوشت درباره دخترکی که دلش نمیخواست دامن بپوشد و میخواست همیشه شلوار پایش باشد تا راحتتر اینطرف و آنطرف برود.