در 18سالگی عازم فرانسه شدم و دورههای کارشناسیارشد را در رشته فلسفه گذراندم. پس از آن به ایران بازگشتم و در دانشسرای عالی مشغول تدریس شدم. اما پس از مدت کوتاهی به فرانسه برگشتم و به تحصیل ادامه دادم تا اینکه در سال 1343 موفق به اخذ دکترا شدم. بعد از آن به استخدام دانشگـاه تهــران درآمدم و تاکنون مدت 35 سال است در گروه فلسفه دانشکده ادبیات و علوم انسانی تدریس میکنم. البته در دانشکده زبانهای خارجی و دانشگاه شریف هم چند دوره تدریس داشتهام. به زبان فرانسه تسلط کامل دارم و با زبانهای انگلیسی و آلمانی نیز آشنا هستم.» پاسخهای وی را به پرسشهای تدبیر خبر در باب تاریخ فلسفه و علم منطق از نظرگاه هگل بخوانید.
همانطور که میدانید سیر فلسفه در اروپا بعد از کانت به جریانی که به فلسفه ایدئالیسم و مکتب رومانتیسم مشهور است، تبدیل شد. این جریان را چگونه باید تبیین کرد؟
بعد از کانت، فلاسفهای چون فیخته، شلینگ، هگل و... سعی کردهاند از محدوده فلسفه نظری کانت فراتر روند. فیخته به عقل عملی و اخلاق متوسل شده است؛ شلینگ به نقد حکم یعنی بیشتر به هنر پرداخته و هنر را مبدل به ارغنون واقعی فلسفه طبیعت خود ساخته است، ولی هگل بیشتر به همان جنبه نظری توجه دارد و به عقیده او بنبست فلسفه کانتی نه فقط در حد اخلاق و هنر باید شکسته شود، بلکه باید از لحاظ قلمروی نظری راهحلی پیدا کند تا امکانات واقعی شناخت حاصل آید. آنچه هگل درواقع دیالکتیک میداند از بسط و گسترش حکم تالیفی ماتقدم به دست آمده است. کانت مساله عینیت را در حد حکم یعنی در حد فاهمه مطرح کرده است، هگل به آن مساله در حد استدلال یعنی در حد عقل میپردازد. فاهمه به معنایی که در سنت کانت به کار رفته همان عقل است که از امکانات ذاتی کاربردی خود صرفنظر کرده و از مطرحساختن مسائل با توجه به امر نامتناهی سر باز زده است. فاهمه به نحوی که کانت از آن صحبت میکند، به نظر هگل عقلی است که جرات خود را از دست داده است. هگل حتی در این مورد از شعور محروم و اندوهبار سخن گفته است. از این لحاظ، میتوان گفت منطق هگل که او آن را علم منطق مینامد نه فقط بسط و گسترش فلسفه کانت، بلکه به معنای کلیتر احیای دوباره فلسفه است، یعنی عینیتی که در حکم تالیفی ماتقدم کانت محدود به عالم فیزیک است، در منطق هگلی عمیقا در تمام موارد بسط پیدا کرده و اثبات و ثبوت در تمام زمینهها در یکدیگر منعکس شده است. به نظر هگل مفهوم عقل خود مستلزم قبول این اصل است که حدودی برای آن تصور نمیشود و هر طور که ما آن را تعریف بکنیم، باز ابعاد و امکانات آن از تعریف متداول فراتر میرود. به نحوی که در این نظرگاه تا حدودی مانند فلسفه اسپینوزا، تعقل صرف ما را متوجه امر نامتناهی میکند و اگر این جنبه را از تعقل حذف کنیم، دیگر تفکر عمق و اصالت خود را از دست میدهد.
نظر حضرتعالی در مورد منطق از نظرگاه هگل چیست؟
منطق هگل نه صوری است و نه ریاضی و بهنحوی ادعای هگل فراروی این دو منطق است و میخواهد عالم انضمامی و واقعی را دریابد. اگر به معنایی دکارت ریاضیزده و کانت فیزیکزده است، شاید بتوان گفت هگل صرفا فلسفهزده است. علم کلی برای او همان منطق و منطق برای او همان هستیشناسی است. از این لحاظ، اگر منطق هگل شباهت زیادی با منطق عالی ارسطو ندارد، در عوض به خوبی میتوان نشان داد میان علم منطق هگل و فلسفه اولی ارسطو نه فقط شباهت بلکه سنخیت عمیق ذاتی وجود دارد. با نامبردن از فلاسفهای چون افلاطون، ارسطو، دکارت و کانت که هر یک درواقع از مواقف و قلههای اصلی تاریخ فلسفه غرب به حساب میآیند، نزدیکی و قرابت آنچه هگل علم کلی و منطق مینامد نه فقط با تاریخ فلسفه بلکه اصلا با ذات تاریخ روشن میشود، زیرا درواقع برای هگل از لحاظی فلسفه تاریخ همان تاریخ فلسفه و تفکر اصلا جوهره تاریخ است و منطق حاکم بر آن تفکر، قانون تاریخ است. در نظام فکری هگل نفس جریانات و رخدادهای خارجی به عینه مطرح نیست، بلکه معنای نهایی آنها مطرح است و هر رخدادی هرقدر هم جزئی باشد، باز از لحاظی مرحله و مقطعی از حرکت و تحول همین معنا را نشان میدهد و در تقابل درونی هستی که همان تقابل درونی تفکری است که میخواهد به صورت انضمامی درآید، تحقق تدریجی امر واقعی پدیدار میشود. بدینترتیب فقط اندیشه، تاریخ دارد و وقایع حتی اگر از جهل و توحش ناشی شده باشند، باز جنبهای از حرکت ضروری فکر را برملا میسازند. حرکت اندیشه، در فلسفه و تاریخ آن تبلور مییابد و هر فیلسوف بزرگی مرحلهای از صورت معقول آن را مشخص میکند. حقایق فلسفی برخلاف نظر عوام مشمول مرور زمان و منحل در سیر امور نمیشوند، بلکه برعکس بر همین اساس است که حیات مییابند. صیرورت ذاتی اندیشهها، حیات آن را تضمین میکند و خبر از تحقق امر معقول در امر واقع میکند. هیچیک از فلاسفه عصر جدید به اندازه هگل به تاریخ فلسفه توجه نداشته و آن هم نه بر حسب تبحر بلکه براساس این اعتقاد که فکر چیزی جز نوعی تامل و انعکاس در نفس فکر نیست و در نتیجه هر نوع فکر شخصی در اثر تامل در افکار دیگران و هر نوع فکر نو و بکر در اثر بررسی افکار قبلی و ظاهرا کهنه حاصل میآید، در غیر این صورت هیچ فکری به معنای اصیل از حد لفظ کلی فراتر نمیرود و اثر واقعی از آن به دست نمیآید. شناخت یک معنا فقط با توجه به حرکت درونی آن و بررسی مراحل تکوینی آن مقدور است. این را هم باید اضافه کرد که در سنت هگل، منطق به ناچار در بطن تاریخ و براساس آن قوام مییابد و تاریخ نیز در درجه اول تاریخ شعور و فکر است و صرفا در بروز مظاهر عقلی خود معنا مییابد، بدین ترتیب منطق عقل نه فقط با تاریخ فلسفه ارتباط دارد، بلکه در مراحل مختلف تاریخ فلسفه است که چهره اصلی خود را بازمییابد و نسبت بدان آگاهی پیدا میکند. هگل عمدتا نشان داده است که تاریخ فلسفه نه فقط دلالت بر حیات واقعی فلسفه به نحو مستمر دارد، بلکه خود نشانگر مراحل حیات انضمامی منطق و پویایی اجتنابناپذیر آن است، به نحوی که خارج از تحول فکر اصلا نمیتوان به نحو اصیل از منطق صحبت به میان آورد. البته میتوان برای فلسفه و منطق به نحوی دو تاریخ جداگانه نوشت و به برشماری نام متفکران بزرگ فلسفه و آثار آنها از یک طرف و به احصای علمای منطق و کتب آنها از طرق دیگر پرداخت.
شما معتقد هستید که کل فلسفه هگل نوعی ارزیابی کلی تاریخ فلسفه است. اینجا این پرسش میتواند طرح شود که دیالکتیک چه جایگاهی در نظام فلسفی هگل در باب تحلیل تاریخ فلسفه دارد؟
ببینید! گفتار فلسفی به ناچار گفتار تدریجی است و مراحلی دارد و این مراحل لازم نیست همیشه در طول یا الزاما در عرض هم باشند. در سنت هگل تا حدودی شاید مثل سنت افلاطون گویی این مراحل به نحوی در عین حال هم طولی هستند و هم عرضیاند. مشکل اصلی از این لحاظ است که اگر ما شناخت و هستی را صرف صیرورت و حرکت بدانیم - که هگل تا حدودی مثل هراکلیتوس چنین میپندارد- آنگاه باید ببینیم سرآغاز بحث فلسفی را چگونه مطرح سازیم، تفکر را از کجا آغاز کنیم؟ مساله اصلی هر نحله فلسفی، پیداکردن نقطه آغازین آن است. در یک جایی افلاطون گفته است که فلسفه پیشفرض ندارد و همین تفاوت عمده آن با علوم و رشتههای دیگر است. دکارت نیز با «فکر میکنم» خود کوشش دارد تمام پیشفرضها را کنار بگذارد تا از امر منحصربهفردی که جنبه فرضی ندارد و خواهناخواه و بالضروره به ذهن تحمیل میشود آغاز کند، ولی نزد او علیرغم خواست او، من «متفکر متناهی» دلالت به «غیر من» میکند و درنهایت با «من مطلق نامتناهی» سر و کار دارد و بدین ترتیب «فکر میکنم» دکارت – اگر ما آن را صرفا ذهنی تلقی کنیم- آغاز محض نیست، مگر اینکه خود را فقط به عنوان پیشفرض قبول کند. سعی هگل هم بر این است که فلسفه خود را از پیش فرض آغاز نکند یا اگر غیر از این نمیتواند، حداقل با اثبات آن پیشفرض، نفی آن را نیز لحاظ کند و عین واقعیت متضاد را در ذهن فلسفی خود انعکاس دهد و آنچه باید بهناچار سرآغاز تلقی کند از همان ابتدا فراتر از آن سرآغاز بداند. به دیگر سخن، طبق منطق او هر نقطه آغازین ماقبل و مابعد آغاز است و متقابلا با اثبات یکی، آن دیگری نفی میشود. از این لحاظ، دیالکتیک سعی دارد در همان نقطه آغازین خود را توجیه کند. میتوان گفت از ابتدای تفکر منطقی، به نحو اجتنابناپذیر، نوعی محاوره دائمی میان هگل و دیگر فلاسفه بزرگ برقرار است، به نحوی که فهم درست افکار هگل ما را وادار به تامل دقیق درباره آنها میکند و نه فقط برای فهم درست افکار هگل باید از افکار آنها اطلاع داشت، بلکه برای تعمق در موضع آنها نیز باید از نظام فکری هگل آگاه بود. از این جهت، همانطور که اشاره کردیم، کل فلسفه هگل نوعی ارزیابی کلی تاریخ فلسفه و مواقف اصلی و سرنوشتساز آن است. از طرف دیگر، نمیتوان فراموش کرد که تعدادی از فلاسفه در چارچوب فکر هگل اهمیت بیشتری دارند، بخصوص او در موقع تدریس اغلب به شاگردان خود میگفته است که برای فهم فلسفه باید آثار افلاطون را با توجه به فلسفه نقادی کانت خواند و برعکس برای تعمق در فلسفه کانت باید به افلاطون توجه داشت. هگل به نحو کامل به فلسفه افلاطون نظر داشته است و گروهی او را افلاطون عصر جدید میدانند که البته این گفته خالی از افراطگویی نیست. در هر صورت، افلاطون هم یکی از اولین فلاسفهای است که به جمعبندی کل فلسفه قبل از خود پرداخته است، به نحوی که در آثار او نه فقط تعلیمات سقراط، خطوط آشکار و انکارناپذیر افکار اصلی فیثاغورث، پارمنیدس، هراکلیتوس، سنت ارفئوسی و... کاملا مشهود است، بلکه اختلاف نظرهای آنان و همچنین به نحوی هماهنگی میان آنها دیده میشود که این جنبه از کار افلاطون نیز تا حدودی از طریق فلسفه لایب نیتس در نظام کلی فلسفه هگل به چشم میخورد.
خیلیها میخواهند بدانند که درسگفتارهای هگل در باب تاریخ فلسفه در دانشگاه برلین به چه نحو بوده است. لطفا در این مورد توضیحاتی ارائه دهید.
هگل برای اولینبار در سال تحصیلی 23-1822 میلادی، درسی را با عنوان «فلسفه تاریخ» در دانشگاه برلین آغاز کرده که بعد در چندین دوره متمادی به تکرار آن پرداخته است؛ از جمله در آخرین سال عمر خود، یعنی 1831 میلادی. طبیعی است که اگر موضوع درس واحد بوده، در عوض اغلب مطالب و مثالهایی که او در دورههای مختلف استفاده میکرده با هم فرق داشته و به عینه تکرار نمیشده است و مسلم به نظر میرسد که استاد نیز به یک اندازه بر تمام بحثها تسلط نداشته و به مرور در جهت تکمیل و بهبود آن میکوشیده است. آخرین جزوه درسی را که از لحاظ مقدمه کلی آن (مقدمه متن فرانسه حدودا 70 صفحه است) کاملترین نیز تلقی میشود، متخصصی به نام ادوارد گانس به سال 1837 تنظیم و تصحیح کرده و به چاپ رسانده است. کارل هگل (پسر ارشد فیلسوف) نیز با مقایسه همین متن با یادداشتهای قبلی هگل و با افزودن بعضی از قسمتهای جزوات قبلی، به سال 1840 میلادی به انتشار مجدد آن همت گماشته است. از آنجا که هگل اغلب کتابهای خود را براساس یادداشتها و جزوههای درسیاش تنظیم میکرده و به چاپ میرسانده است، به احتمال مقرون به یقین میتوان تصور کرد که درمورد «دروس فلسفه تاریخ» خود نیز همین برنامه را داشته که اجل به او مهلت نداده است. از طرف دیگر باید دانست که کتاب «فلسفه تاریخ» هگل با مقایسه با آثار دیگر او، شاید به سبب سهولت نسبی - چه در آلمان و چه در دیگر کشورهای اروپایی- بیشتر مقبول عامه مردم قرار گرفته و شهرت زیادتری نیز کسب کرده است، خاصه که هگل در این اثر به مرور بحثهای فلسفی خود را با شرح رخدادهای تاریخی و انتخاب مثالهای واقعی به نحو زندهتری بیان داشته است. دیگر اینکه این کتاب همچنین یک جنبه معلومات عمومی بسیار وسیعی دارد و اطلاعات مفید زیادی در زمینههای مختلف ازجمله درمورد ادیان چینی و هندی و بودایی و اعتقادات مختلف مردم باستان را در اختیار خوانندگان قرار میدهد. همچنین میتوان با مطالعه آن تا حدودی با خطوط اصلی تاریخ اقوام شرقی و غربی آشنایی یافت و در مورد نحوه تحقق آنها، یک نظر کلی کسب کرد. از طرف دیگر در مورد مسیحیت و نحوه شکلگیری آن نزد اقوام ژرمن و اروپایی و اوصاف اصلی قرون وسطی و جنگهای صلیبی و درباره علل پیدایش دوره تجدد حیات فرهنگی و اصلاحات، نکات بسیار مهمی در این کتاب آورده شده که واقعا قابلتامل است. در مورد عصر روشنایی و انقلاب کبیر فرانسه نیز مطالب بسیار زیادی گفته شده که حائز اهمیت خاصی است. منظور اینکه این اثر کاربرد وسیعتری از کار تخصصی فلسفه دارد و از آنجا که در مقدمه آن انحای مختلف تاریخ نویسی با آوردن مثالهای انضمامی بررسی و طبقهبندی شده است، به نظر میرسد حتی مورخ امروزی نیز بدون اینکه اجبارا با نظریه کلی هگل موافق باشد، میتواند از اثر او نکات آموزنده بسیاری را فرا گیرد و یا حداقل با موضعهای متفاوت زیادی در مورد مسائل تاریخی آشنا شود.
دیدگاه هگل درمورد تاریخ به چه کیفیت قابلتبیین است؟
به نظر هگل هر حادثهای را نباید تاریخی تلقی کرد؛ تاریخ معلول یک سلسله علل فاعلی خارجی نیست، بلکه حرکتی است که از درون، روح را بالفعل میسازد؛ تاریخ واقعی نحوه تجلی روح است و بس. سلسله حوادثی که یکی بعد از دیگری و گویی به نحو ایستمند (مکانیکی) رخ میدهند بدون اینکه پرتوی از جنبه روحی را انعکاس دهند، در تاریخ واقعی جهان موثر نیستند. از این لحاظ میتوان تصور کرد نسبت فلسفه تاریخ به فلسفه روح، مثل نسبت فلسفه طبیعت به علم منطق است. یا اینکه از طرف دیگر نباید فراموش کرد مثلا در کتاب دایرهالمعارف علوم فلسفی روح، وحدت منطق و طبیعت را نمایان میسازد. منظور اینکه معنای تاریخ و جهت حرکتی امور و انحای بروز خاص آنها را فلسفه روح تعیین میکند و درواقع فلسفه تاریخ، تشخیص عوامل روحی است که در صیرورت تاریخی به وقوع میپیوندد. در فلسفه طبیعت نیز خواهناخواه منطق حاکم بر امور مورد جستوجو است و نهایتا معنای عقلی آنها باید کشف شود. البته به نظر هگل در فلسفه تاریخ اگر علل فاعلی در درجه کمتر اهمیت قرار میگیرند از این لحاظ نیست که آنها موثر نیستند، بلکه بیشتر بدینسبب است که آنها به تنهایی مطرح نیستند، بلکه خواهناخواه باید آنها را تابعی از علل غایی تلقی کرد. هگل به علل تامه قائل است و در آنچه رخ میدهد یک جنبه روح کلی و تا حدودی خارج از اراده ظاهری فرد انسان میبیند و از این جهت به نوعی مکر و حیله عقل در جریانات تاریخی قائل است و تصور میکند مردانی که در تاریخ موثر بودهاند، خود به نحوی اسیر جریان و غایتی بودهاند که خارج از هدف و اراده ظاهری آنها قرار داشته است. از این لحاظ فهم حوادث تاریخی، فهم جهت حرکتی آنهاست و فقط با توجه به غایت است که از آن حوادث بیان عقلی میتوان بهدست آورد. البته منظور از این غایت یک هدف محدود و مشخص نیست، بلکه به معنای وسیع کلمه به زبان یونانی «تلوس» در سنت ارسطو است. اصطلاح «تلوس» ارسطو نزدیکترین معنایی است که هگل آن را به کار برده تا به معنایی که در فلسفه افلاطون از آن استفاده شده است. گویی غایت، امور را به سوی خود میخواند و معنای اصلی آنها از این رهگذر مشخص میشود و درواقع باید گفت علل خارجی فقط وسایلی هستند که یکی بعد از دیگری، در مسیر این جریان کلی، استمرار لازم را محفوظ میدارند، منظور اینکه آزادی و آگاهی با توسل به وسائل تحقق مییابد و از درون به برون منتقل میشود و صرفا تامل در این وسائل است که ما را با پدیدار تاریخی روبهرو میکند. عملا آنچه معلول علت خارجی دانسته میشود، به نحوی از امکانات ظاهری آنها فراتر میرود و در زنجیره امور تاریخی هر حلقهای، در عین حالی که ضرورتا به دنبال حلقه قبلی میآید باز غیر از آن میشود. به دیگر سخن یعنی اگر جزء در تحقق مسیر کلی موثر است، کل نیز به نوبه خود ضرورت موافقت مختلف این مسیر را برقرار کرده و ارتباط منطقی آنها را نمایان میسازد. نه فقط جنبه عقلانیت است که واقعیت را نشان میدهد، بلکه از لحاظی در هر صورت امر واقعی به سوی امر معقول و امر معقول به سوی امر واقعی سوق پیدا میکند، این معنا را هگل به انحای مختلف در آثار خود بیان و تکرار کرده و تاریخ را کلاً محل تحقق انضمامی همین دانسته است.

هگل فلسفهزده است
مریم کامیاب: دکتر کریم مجتهدی درباره خود مینویسد: «به سال 1309 هـ. ش در تبریز متولد شدم. تحصیلات ابتدایی را در همانجا آغاز کردم، سپس با خانواده به تهران آمدم و تا مقطع دیپلم ادامه تحصیل دادم.