توفیق بیتوشی: در که وا شد، یکـــــــــی از آنها ترسید و به حـــــرف آمد: «عاقبت نوبت ما هــــم رسید، ما رو میسوزونه و بعدش دود میشیم توی هوا.»
... یکــــی از آنها بیخیال همه چیز در گوشهای راحت لم داده بود، خندهای کرد و گفت «بزار بسوزونه و دود کنه! ما «کارمونو» میکنیم، ببینیم کی «ضرر» میکنه...»
- در بسته شد و با چرخشی سریع یکی از آنها را لای «دو انگشتش» جا داد و «آتیش زد» و با پکی عمیق –دودش- را در ششهایش فرو داد... و سرفهای سنگین که «مرگ» را در همان نزدیکی «ندا» میداد!!!