مرد دارد بند کفشش را میبندد: «بَه.... دختر خانوم»
دختر میگوید: «بابا بازی!»
مرد میخندد، میگوید: «پری چشم بگذارد، بابا قایم شود.»
پری چشم میگذارد، تا سه میشمرد. صدای در را که میخورد به هم میشنود:
«بابا رفت!»
***
پری دست مادر را میکشد، «مامان بدو.... مامان بدو دیگه.... دیر میرسیمها. »
آفتاب کوچه را گرفته، مادر خودش را داخل چادر میپیچد.
«مامان بدو.... مامان بدو.»
کوچه پهن است. جارو زده، آبپاشی شده، بوی خاک، بوی اسپند....
«مامان!»
مامان لای چادر است. فقط صورتش پیداست. انگار یک پاکت سیاه که دارد راه میرود. مردم همه میروند.
پری میگوید: «مامان دارند میروند یا دارند میآیند؟»
و میدود سمت شلوغی.... .
داد میزند: «بابا....»
لای جمعیت گم میشود، میدود، میخورد به پاهای یک مرد....
«بابا؟!»
مرد سرش را میآورد پایین. میگوید: «بَه دختر خانم؟! بابات....» و با انگشت نشان میدهد: جلوتر....
دوباره میدود: «بابا»
جمعیت از هم باز نمیشود. چند بار میخورد به این و آن. نقشِ زمین میشود. بلند میشود. بعضیها لبخند میزنند. بعضیها گریه میکنند.
ماشین دود میکند و میرود. شیشهها دست تکان میدهند. بایبای میکنند. پرچم بالای دستها.... هوای بالای اتوبوس را تکانتکان میدهد.
داد میزند: «بابا.» اشک میریزد: پریک پریک، انگار یک کبوتر افتاده است زیر چادر سیاهش. میدود روبه جلو. چادر، میکشدش روبه عقب. میخورد به پرچم سهرنگ چوبی.
جعبههای سه رنگ چوبی، توی یک ردیف. یک صدایی از توی جعبه اول میگوید: «بَه دختر خانم...» و با انگشت نشان میدهد: جلوتر.
تابستان90

پری چشم روی هم میگذارد
سیدهنرگس طاهریانقهفرخی: