پنج سال گذشته به گمانم؛ از آن پاییزی که آن دخترک تازه یک سال بود که توی فضای مطبوعات میچرخید و شما حسین قندی بزرگ بودید که با کولهباری از تجربه در دنیای مطبوعات، برایش تعریف میکردید، ارزش خبری چیست و هرم وارونه یعنی چی و تیتر خوب را چطور باید زد و چه کار باید کرد که روزنامهنگار خوبی شد. میدانید، آن آخری از همه چیز برایم مهمتر بود. آن روزهای پاییزی سال 85، اهمیت خبر و تیتر و... را رها کرده بودم و تکتک واژههای شما را توی ذهن ثبت میکردم. فقط برای اینکه روزنامهنگار خوبی شوم. آن روزها من دخترک ترسیده نابلدی بودم که همه زندگیاش را رها کرده بود، فقط برای اینکه یک روزی روزگاری، روزنامهنگار خوبی شود و شما نمیدانستید تکتک حرفها، تکتک آن لبخندهای دوستداشتنی که برای نوشتن یک خبر ساده و زدن یک تیتر درست نثارم میکردید، چقدر آن دنیای بارانی ترسناک را رنگی میکرد. پنج سال گذشته به گمانم؛ از همان روزهای پاییزی که من سر کلاسهای شما یاد گرفتم، روزنامهنگار خوبی بودن یعنی انسان بودن، یعنی شرافت داشتن و چقدر سخت است که وسط هیاهوی آدمها، بتوانی درست نگاه کنی و شرافتت از دست نرود و انسان بمانی. آقای قندی عزیز، تمام آن روزهای پاییزی پنج سال پیش، شما چیزهایی به من یاد دادید که هنوز بعد از پنج سال آنقدر در ذهنم تازه و روشن است که انگار همچنان سر کلاسهای شما نشستهام و همچنان وقتی خبری مینویسم، تیتری میزنم یا وقتی دچار هیاهو و اتفاقی در روزنامهنگاری میشوم، نمیتوانم جز آن چیزی که شما به من یاد دادید و برایش آمادهام کردید، کار دیگر کنم. میگویند این خاصیت معلم بزرگ است و شما برای من معلم بزرگی بودید. معلمی که این روزها در دنیای فراموشیهای خودش زندگی میکند و این بیرون، در عصر حاضر، هزار و یک نفر شبیه من یادشان آمده که شما را، معلمی بزرگ را داشتهاند و میدانید آقای قندی عزیز، من همیشه از رسیدن سربزنگاه و نوشتن از آدمی که خودش دیگر نمیتواند نوشتهام را بخواند، متنفر بودم. این را شما به من یاد دادید؛ نوشته باید ارزش خبری داشته باشد و فراگیری. میگویند شما در دوران دور زندگیتان در سالهای گذشته به سر میبرید و خب، چه فایده که من از شما بنویسم و بخواهم ادای دینی بکنم به همه آن چیزی که شما یادم دادید. اما نمیتوانم، دست خودم نیست و برای همین است که سه هفته بعد از رسیدن خبر بیماری شما، بالاخره توانستم خودم را راضی به نوشتن کنم، چون جز روایت داستان شما، کار دیگری از دستم برنمیآید و انگار رسالت من از همان روزهای پاییزی پنج سال پیش، نوشتن همین چند خط بود و رسیدن به این واقعیت که فراموشی شما، موهبت الهی بزرگی است که از دنیای سیاه و تلخ این روزها جدایتان میکند و اما برای ما، واقعیت تلخی که به آن سیاه و تلخی اضافه میشود و هر بار که نام شما بیاید یا توی ذهنم به خاطرهای از آن روزها برگردم، حسرت آن لبخندهای شیرین و نگاه امیدوارتان همچنان به دلم میماند.
برای حسین قندی و روزگار فراموشیاش
نازنین متیننیا: پنج سال گذشته به گمانم؛ از آن پاییزی که دخترکی میآمد سر کلاسهای شما مینشست و دو ساعت تمام در دنیای خبرنویسی و تیترزنی پرواز میکرد.