«كي ميخواي پاشي؟»
دختر ملافه را كشيد روي صورتش.
«الان...»
مادر پردهها را كنار زد و پنجره را باز كرد. بچه مارمولك مردهاي افتاده بود پايين پنجره كنار پايه تخت. مادر چندشش شد. «پاشو اتاقتو تميز كن. خسته نميشي از اين همه خوابيدن؟ از اين هواي مونده حالت به هم نميخوره؟ چهجوري تو اين هوا ميخوابي و اينطور ملافهرو ميپيچي به خودت؟ نفست نميگيره؟»
خرمگسي از سوراخ توري پنجره آمد توي اتاق. دور و بر اتاق ميچرخيد و خودش را به در و ديوار ميزد. وزوزش مثل موزيك خشني تو فضاي خواب زده اتاق ميريخت.
مادر دوباره ملافه را از روي صورت دختر كنار زد.
«پاشو، پاشو مگه كار نداري؟ درسات همه مونده. هر روز ميگي از فردا. نصف روز رفته و تو هنوز تو رختخوابي. تو كه همتشو نداري واسه چي اين كلاس اون كلاس اسم مينويسي؟»
دختر دوباره ملافه را كشيد روي صورتش.
«الان... الان پاميشم... ، اين مگسه رو بزنش بره، سرم رفت.»
مادر استكانهاي چاي را كه رديف شده بود روي ميز كوچك كنار تخت برداشت و پيشدستي پر از پوست و هستههاي خشكيده ميوه و ليوان نوشابه را توي سيني گذاشت و از اتاق بيرون رفت.
روي ميز تحرير پر بود از لكههاي جوهر و آشغالتراش و لفاف شكلات و آدامس.
مادر در اتاق را باز گذاشته بود و صدايش از توي هال ميريخت تو اتاق دختر.
«اگه ميفهميدي پول درآوردن چقدر سخته اين همه خرج تراشي نميكردي. پاشو يه فكري به حال خودت بكن. نميتوني درس بخوني، نخون. برو دنبال كار، به فكر آيندهات باش. چي بلدي جز خوردن و خوابيدن؟»
لاي چشمها را باز كرد. بيحس و حال بلند شد و خودش را كشيد تا جلوي درگاه اتاق. در را بست و همانجور لق و شل و ول برگشت سمت پنجره. پنجره را بست و پردهها را كشيد و دوباره ولو شد روي تخت.
«تو اتاق خودش هم آدم راحت نيست. اينم شد خونه. تمام روز غرغر و سركوفت. اَه...»
به ساعت نگاه كرد و ملافه را كشيد روي صورتش.
«يه ساعت ديگه پاميشم و كارامو ميكنم. امروز ديگه هر جور بشه اتاق رو جمع و جور ميكنم و لباسامو مرتب. بعد يه دوش ميگيرم و ناهار رو ميزنم تو رگ و شارژ و پرانرژي ميشينم سر كارام.»
غلتي زد. ملافه از روي صورتش پس رفت. رنگ و رويش به زردي ميزد و صورتش پف كرده بود. از بس بيحركت ميافتاد روي تخت و هواي مانده را ميكشيد توي ريههايش پوستش كدر شده بود.
نيمخيز شد و از ليواني كه سمت ديگر تخت روي زمين بود جرعهاي آب شب مانده نوشيد. در حالي كه ملافه را روي سرش ميكشيد به پهلو چرخيد.
«از اول صبح ضد حال ميزنه. بذار پاشم قربونت برم بعد غرغرتو شروع كن.»
پاهايش از زير ملافه بيرون افتاده بود و پشهاي داشت خونش را ميمكيد. با باد ملافه پشه را تاراند.
«اگه ميخوايد موفق بشم خب بايد خرج كنيد. كلاس زبان و كامپيوتر كه جزو ضرورياته از نون شب هم واجبتر. بايد روزي هزار بار خدا رو شكر كنيد كه اينقدر از خودم مايه گذاشتم و اين همه كلاس اسم نوشتم و خيال دارم حسابي خر بزنم كه شماها پزتون كامل بشه. پس ديگه واسه چي هي پولتونو چماق ميكنيد و ميكوبيد تو سرم؟»
ملافه را كنار زد. جاي نيش پشه ميخاريد. دهن درهاي كرد و بالش را كشيد بالا و لم داد به پشتي تخت.
«كاش تو اين چند ساله يه رشته در پيت زده بودم و قال قضيهرو كنده بودم و انقدر سركوفت نميشنيدم. تقصير منه كه ميخوام بهخاطر شماها يه رشته بالا قبول بشم و سري تو سرها در آرم. چي كار كنم كه بد آوردم و اين چند ساله تو كنكور رد شدم. دست من كه نيست. بس كه تو اين خراب شده پارتيبازي و دزدي و تقلب ميشه، هيشكي به حقش نميرسه.»
پاي چپش را آورد بالا و شروع كرد به خاراندن جاي نيش پشه.
«حالا انقدر ميخاره تا زخم بشه و خون بزنه بيرون.»
به ساعت نگاه كرد.
«چه زود يه ساعت گذشت. بايد پاشم دوش بگيرم. موهامو شونه بزنم. ناهار بخورم. تمرين حل كنم و تست بزنم. انگليسي بخونم. درسهاي عقبافتاده رو مرور كنم. بهتره اول دستي به سر و گوش اتاق بكشم و لباس مباسها رو جمع و جور كنم و بعد برم سراغ درس.»
با بيحالي نشست لب تخت. چشمش كه به شلختهگي اتاق و وسايل پخش و پلاي روي زمين و ميز و زير ميز افتاد شل شد.
«چقدر كار... كي از پسش بر مياد؟»
خميازهاي كشيد.
«چقدر بدنم كوفتهس. نكنه سرما خوردهم؟»
گوشه كاغذي از لاي ملافه بيرون زده بود.
«اي بابا چقدر دنبال اين لعنتي گشتم. لاي ملافه چي كار ميكنه؟ خوب شد پيداش كردم. بايد بزنمش به ديوار تا مامان خانوم هميشه ناراضي ببينه و انقدر به جونم نق نزنه و اين و اونو به رخم نكشه. عجب برنامهاي نوشتمها، توپ. دستم درد نكنه. با اين برنامهريزي همچين روي همه رو كم كنم كه ديگه كسي جرأت نكنه با ليسانس در پيتش برام قيف بياد. وقتي كه پاشدم ميزنمش به ديوار و از همين امروز شروع ميكنم.»
بلند شد. ملافه لاي دست و پايش گير كرد و نزديك بود بخورد زمين. وسط اتاق ايستاد و كش و قوسي به تنش داد. «خيلي خستهم. انگار كوه كندهم. گمونم دارم مريض ميشم. با اين حال و احوال چهجوري كار كنم؟ نا ندارم دست و رو مو بشورم.»
كتابي را كه روي ميز تحريرش بود برداشت. گرد و خاك و پشههاي مرده را از رويش تكاند. «اين همه مونده و دو سه هفته ديگه بيشتر وقت ندارم. تموم نميشه كه»
سست و بيحال نشست لب تخت.
«جمعوجور كردن اتاق و نظافت باشه واسه بعد. نميشه كه به اين همه كار برسم، درس هم بخونم و آدم موفقي هم بشم.»
دراز شد و ملافه را كشيد روي پاهايش.
«اين كوفتگي و بيحالي از سرماخوردگي نيست. گمونم ويروس باشه، از بس هواي اين شهر آلوده و كثيفه.»
يكوري شد و ملافه را كشيد بالاتر.
«تا ميآي به كارات سروسامون بدي يه ويروس جديد از راه ميرسه و همه برنامهها تو به هم ميريزه. حالا باز مامان ميآد تو اتاق و ميگه «باز كه خوابيدي»، اگه يه كاري پيدا ميكردم و آنقدر نيش و كنايه اينارو نميشنيدم راحتتر به كار و بارم ميرسيدم. يكي نيست بگه تمام روز توي تخت بودن من يا تو اتاق بودنم چه ضرري به شماها ميزنه» بالش را از زير سرش كشيد و گذاشت روي صورتش.
«نميدونه مامان خانوم كه من وقتي روي تخت دراز كشيدم و چشمهامو ميبندم همهش به فكر آيندهام و برنامهريزي براي كارهام. خواب كه نيستم. اما اينها با غرغرها و دخالتهاشون فقط تمركزم رو به هم ميريزند و حالگيري ميكنند. الان هم اگه بياد تو اتاق و اين برنامهرو ببينه عوض بهبه و آفرين متلك ميپرونه «دوباره يه برنامه جديد؟ از كي اجراش ميكني؟»، منم مثل هميشه ميگم، فردا.» بالش را پرت كرد وسط اتاق، ملافه را كشيد بالاتر و سر و صورتش را پوشاند.
«من كه خواستم از همين امروز شروع كنم، از همين الان، اما بد آوردم و مريض شدم. بهتره امروز رو استراحت كنم و از فردا شروع كنم موبهمو طبق برنامه روي ديوار كارامو پيش ببرم. يه روئي از همه كم كنم، خفن. از فردا مامان خانوم، از همين فردا، ميبيني.»

فردا
عشرت رحمانپور: آفتاب كمرنگ پاييز لخت و بيحال از روي ملافه رد شده بود و لب تخت شكسته بود و تكههاي شكسته ولو شده بودند روي زمين و شكلهاي هندسي نامنظمي را نقش زده بودند.مادر ملافه را از روي صورت دختر كنار كشيد.