داستان «چه کسی به در ناخن میکشد» را میتوان در نوع داستانهای واقعگرا و فراواقعی قرار داد. قصه داستان درباره پزشکی است که در روستایی پرت و دورافتاده از تمدن (نیستآباد) و در میان جماعتی روستایی منفعل و پایبسته به سنتهای نامتعارف، طرح پزشکیاش را میگذراند اما بهتدریج ویژگیهای انسانیاش را از دست میدهد و به هیبت حیوان «سگ» درمیآید. داستان با لحن و بیانی خوابگونه و منقطع در قالب نامهنگاری نوشته شده است و با این جملات آغاز میشود: انگار دارم شبیه مادهسگ میشوم. از دستهام شروع شده است. موهای زبری ساعد و بازوم را پوشانده است. علاقه شدیدی به خوردن گوشت خام پیدا کردهام. صدام کلفتتر شده است و حس بویاییام قویتر... (ص9)
شخصیتپردازی
معمولا برای باورپذیری و حقیقتمانندی ایننوع داستانی (سیلان در واقعیت- فراواقعیت) برجستهسازی سه عنصراصلی شخصیتپردازی، نشانهگذاری و فضاسازی از اهمیت خاصی برخوردار بوده که متاسفانه در داستان فوق جایشان اگر خالی نباشد، به شدت بیرنگ است. نویسنده وارد گذشته او نمیشود و روانکاویاش نمیکند تا بفهمیم قبلا چگونه آدمی بوده و چرا و به چه علت در حال دگرگونی و انتقال از قالب والا به قالبی نازل (استحاله) است. بدتر آنکه جنسیتش نیز تا نقطه پایان داستان نامعلوم و مجهول میماند.
نشانهشناسی
در داستان آمده: «سگ برای مردم اینجا مقدس است. ص12»
من چندبار متن را خواندم و هیچ نشانه یا تاکیدی نمادین بر اینکه احتمالا «سگ» داستان میتواند نماینده چیز دیگری جز خود«سگ» باشد پیدا نکردم و تلاشم به جایی نرسید که بفهمم مردم روستا چرا این همه به سگ علاقه دارند و به چه دلیل مردههایشان را به خورد سگها میدهند و یا اینکه چرا جای ویژهای را (باغ سیب) به نگهداری سگها اختصاص دادهاند (و تا آنجا که من میدانم توتم سگ در فرهنگ ما محلی از اعراب ندارد و نویسنده زمان و مکان حوادث داستان را مشخص نمیکند). «مسخ» کافکا حقیقتمانند و تفسیرپذیر و لایه لایه است. برنشانهها؛ تاکید دارد. داستان «گیلهمرد» نیز دارای چنین ویژگیهایی است. نشانه و مابهازای بیرونی دارد: توفان، جنگل، باران و صدای شیون، جانشین وضعیتی است که گیلهمرد به آن دچار شده است.
فضاسازی
سارا خاکزاد در این داستان موفق به خلق فضاهای وهمی و انتزاعی قدرتمندی شده اما در کلیت کار کنشمند و باورپذیر نیست. گویی مستقل از داستان به راه خود میرود. بهعنوان مثال در داستان «گیلهمرد» که اتفاقا داستانی واقعگرا، و در عین حال نمادین است، فضاسازیها کارکرد داستانی دارد و بهشدت اکسپرسیونیستی و فراواقعی جلوه میکند. گیلهمرد در حال گریز، شب، جنگل مخوف، باران، صدای شیون زن... گویی همهچیز آبستن اتفاقی غیرعادی و مهیب است تا خواننده در اوج داستان، فاجعه را با تمام وجود درک کند.
داستان «پریچهر»
«پریچهر» در حال و هوای رئالیسم جادویی نوشته شده است. رعنا بعد از مرگ مادرش در زیرزمین خانه قدیمیشان کتابچهای را پیدا میکند، با این احتمال که نشانی از آبا و اجدادیاش را در آن خواهد یافت. در این کتابچه مرد مغولی بعد از حمله به نیشابور عاشق زنی به نام پریچهر میشود و او را از چنگ همسرش درمیآورد تا به ضرب شلاق و شکنجه او را از آن خودش کند. رعنا که درگیر کتابچه شده، تصمیم میگیرد موضوع پایاننامهاش را در رابطه با حمله مغولان به نیشابور بنویسد و تحقیق و تفحص کند که چرا آنها آن همه خونخوار بودهاند و به سرزمینهای همسایه حمله میکردند. راوی داستان یکی از هماتاقیهای رعنا در خوابگاه است که رفتار او را در نظر دارد و میبیند که او بارها شبانه و پنهانی از خوابگاه میگریزد و به قول خودش به نیشابور میرود: امروز در نیشابور شوهر پریچهر را که قصد داشته او را نجات دهد، اعدام کردهاند. (ص 18) رعنا به تدریج شبیه پریچهر میشود: ... رعنا هم مدام با آن خنجر قدیمی که میگفت از نیشابور آورده دستش را زخم میکرد و بعد خون دستش را میمکید. ص 18 راوی در ادامه داستان میگوید: رعنا دیگر رعنای قبل نبود. کاش کاری کرده بودم. فکر میکردیم مطالبش را که جمع کند کتابچه را هم رها میکند. ولی او- همانطور که خودش بارها گفته بود- اسیر کتابچه شده بود... ص 20 رعنا تا جایی در کتابچه مربوطه فرو میرود که عاقبت بدل به «پریچهر» کتابچه میشود و مرگ مرموزش در خوابگاه هالهای از سرنوشت رازآمیز پریچهر را به خواننده القا میکند. این داستان چفت و بست محکمی دارد و به خوبی ساخته و پرداخته شده است. داستان «حالا بیشتر از همیشه میترسم» در حال و هوایی فانتزی میگذرد. ماجرا حکایت نوزادی است که شش سال پیش شبی پدر و مادر به میهمانی میروند و او در خانه تنها میماند. پدر و مادر که از میهمانی برمیگردند در گهواره کسی را میبینند که هیچ شباهتی به بچه خودشان ندارد. داستان با زاویه دید «ما» روایت میشود: آنشب همه گفتیم این بچه انسان نیست و باید جن باشد. نوزاد انسان که دندان ندارد، آن هم سی تا. همه زرد و کج و کوله... ص 21 نوزاد در طول این شش سال باعث دردسرهای زیادی برای اهالی ساختمان میشود. داستان «این بچه مال من نیست» روایتی است سرراست از حادثهای نامتعارف و سرگردان میان واقعیت و خیال که با زوایه دید نمایشی سومشخص نوشته شده. زنی غریبه به درِ خانه زن دیگری میرود و ادعا میکند که بچهای که همراهش آورده، متعلق به اوست و باید تحویلش بگیرد. زن صاحبخانه منکر چنین ادعایی میشود و زیر بار نمیرود. زن غریبه عکسی را رو میکند که در آن زن صاحبخانه بچهای را در بغل گرفته است. زن صاحبخانه با دیدن عکس قبول میکند که تصویر خود اوست: درست است این عکس من است ولی این نوزاد بغل من چه میکند؟ من بچه ندارم. هیچوقت هم با هیچ بچهای عکس نینداختهام... ص28 یکی از ویژگیهای مثبت این داستان خونسردی و بیطرفی در روایت و ایجاد عنصر شک و تردید، همچنین پایان باز آن است که متن را تاویلپذیر کرده است. «صبح تاریک» داستان زنی است که میپندارد خبرنگار است اما نمیتواند حقانیت شغل خیالیاش را در عالم واقع اثبات کند. این داستان نیز عنصری از عناصر شک و تردید را در خود دارد و بهخوبی پرداخت شده است. داستان «فاخته» یکی از داستانهای تاثیرگذار و خوشساخت در نوع واقعگرای این مجموعه است. زن و مردی مجرد در ساختمانی همسایه هستند. همچنان که با یکدیگر معاشرت دارند مرد تنهاییاش را به زندگی زناشویی نمیفروشد. در پایان از چند داستان دیگر این مجموعه همچون «مرغ عشق»، «خاله بازی» «ققنوس خاموش»، «فقط یک لبخند»، «باران»، نام میبرم که بهصورت واقعگر نوشته شده و غالب آنها پرداختی دقیق و منسجم دارند.

سرگردان میان واقعیت و خیال
میترا الیاتی: اولین مجموعه به چاپ رسیده سارا خاکزاد تحت عنوان «حالا بیشتر از همیشه میترسم» توسط نشر چشمه سال گذشته در تیراژ 1500 جلد منتشر شده که شامل بیست داستان کوتاه است. اغلب داستانهای این مجموعه یکصد و یازده صفحهای حول محور داستانهای واقعی- فراواقعی و فانتزی نوشته شده، یا عنصری از عناصر رئالیسم جادویی را در خود دارد.