هنگامی که سحر، روشنای عاشورا را پاشید بر پهنه سربی آسمان کربلا، چشمهای نخوابیده و پاییده در سجدههای آخرین چه میدیدند در افق زندگی؟... لبهایی که مترنم به آیات خدا بود، چه اسرار مگویی را از خونینترین سیر الیالله در سینه حبس کرده بود؟ که میفهمد حال مردانی را که مرگ را برگزیدند در مواجهه با زندگی ذلتبار؟ که میداند، مردانی که دانسته، رقص در زیر شمشیرهای برهنه را برگزیدند، چه حالی داشتند در گامهای آخرین؟ به چه فکر میکردند در نفسهای واپسین؟ در دل و اندیشهشان چه میگذشت؟ چگونه بریده بودند از همه رشتههایی که آدمی را به زنده ماندن وصل میکند؟ از کدام باده معرفت مست بودند که مرگ را با همه هیبتش، مشتاقانه در آغوش کشیدند و مولویوار رجز خواندند که «مرگ اگر مرگ است گو نزد من آی/تا در آغوشش بگیرم تنگ، تنگ/ من از او عمری ستانم جاودان/ او ز من دلقی ستاند رنگ، رنگ».
تاریخ نمیداند که چه گفته است حسین با خدا در سجده آخرینش؟ نمیداند عباس، از جام معرفتالله چه نوشید که با جگر سوخته بر آب گوارا لب دوخت؟ ندید که قاسم، از بلندای قله عرفانش چگونه مرگ را شیرینتر از عسل یافت. نفهمید که چرا زینب در کربلا- با همه مصائب و رنج هایش- جز «ما رایت الا جمیلا» ندیده است. تاریخ تنها انعکاسدهنده گنگ و بیدرک سندهاست؛ آنچنان که این سندها در تاریخ طبری، با همه فهمناپذیریاش انعکاس یافته است.
کتابها، ناقلان گنگ کربلا هستند. کربلا را باید در لحظه به لحظه زندگی، بازسازی کرد و زیست تا به لایههای زیبایی رسید که در معرکه خون و حماسه، زینب و قاسم رسیده بودند؛ اگر که قامت فهممان قد بدهد.

لایههای نادیده عاشورا
اصغر قاسمی: کربلا، داستان مکرری است که هرچه خوانده شود به فصلهای ناخوانده دیگری میرسد؛ و این است راز جاودانگی عاشورا و حسین و حماسهاش.