اگرچه به ندرت شعر به مناسبت نوشتهام. اما این شعر در حالت بهتی ناباورانه خودش سروده شد. مرثیهای برای یکی از همکاران پرتوان و خوبمان در یک پایان تراژیک و دلخراش. رضا بروسان را مانند بسیاری دیگر از همکاران داخل کشوریام هرگز ندیده بودم. با شعر دلنشین و جاندارش نیز کمی دیر و از طریق ناشر و دوست مشترکمان منوچهر حسنزاده آشنا شدم که در یکی از سفرهایش به آمریکا مجموعه شعری از او برایم آوردند. از آن پس با علاقه و جدیت کارنامه متنوع شعریاش را دنبال میکردم. شاعران خوب کماند و از دست دادنشان با این سن و سال کم دشوار. در این صبح مه گرفته پاییزی شنیدن خبر درگذشت او با همسر و فرزندش مرا در بهت ناباورانه و تکاندهندهای فاقد ماتم و اندوه فرو برده است. غم و ماتم به شب و سیاهی میماند. ناگهان فرو نمیافتد، بلکه به مرور و آرامی هبوط و نفوذ میکند.
بدرقه رضا بروسان
موتورسوار غریبهای که سه سال پیش
روبهروی خانه ما جان داد
دستش را تینا
سراسیمه رفت به دست بگیرد
که در تنهایی از دنیا نرود
اما او دیگر به خدایش پناه برده بود
و آخرین کلامش:
(ای خدای من!)
شنیدهاند فروغ نیز
ناباورانه کنار جدول سیمانی
رشته کلام پارهشدهاش را
با (خدای من)
گره زده بود
تو نیز
تنها نرفتهای
و همسفران هر دو جهانت
شنیدهاند آخرین کلام تو را
و من خداخدا میکنم
در دم آخر چشمبسته باشی
بر آن حجم نفوذناپذیر آهن و پولاد
و خدائی که قاعدتا
باید در آن نزدیکی بوده باشد
اتوبوس را در برابرت
شقالقمر کرده باشد.
و تو را نیز با همسفرانت
سرنشینان قایقی
شناور بر سیماب ماه