رضا بروسان نمرده است و این را همه زندگی او گواهی میدهد، او که با تمام همت خود از جلسات و محافل ادبی و فرهنگی دفاع میکرد و با همه وجود برای ارتقای سطح خود و دیگران تلاش میکرد؛ بیهیچ ادعایی و نه در پی جشنواره و میز و سکهای.
سفره پربرکت و بیریای او نصیب همگان بود و به جای دعواهای فصلی او به فکر رونق خانه همه بود و پاک و دوستداشتنی و باامید
راه نشر و محفل ادبی مستقل و مردمی را میرفت.
آخرین باری که دیدمش دلتنگ درختها بود و از مرثیهاش گفت برای درختی که به پهلو افتاده است... زود از او خداحافظی کردم و گفتم کار دارم و در سیاهی کوچه بود که یک مرتبه لرزیدم و با تمام قوا برگشتم و رفتم سراغ رضا که دیدم حدسم درست است با همان چشمهایش داشت مسیر رفتن مرا نگاه میکرد، دستی تکان داد ، حالا میفهمم چرا آن سیاهی کوچه مرا برگرداند و...
تو زندهای رضا در همه جلسات شعر و همه شعرها و همه خوبیها.
و من تا ابد میدوم تا شاید یک لحظه دیگر به تو برسم به تو که چشمهایت میگوید که بازمیگردی در همه خوبیها و شعرها و درختها...
چشمهایش
جواد لگزیان: هیچ مرثیهای جوابگوی این مصیبت نیست که باز هم جادهای عزیزی از ما بگیرد، اما پرندهای که به آسمان پرید خود آسمانی بود آبی. رضا بروسان همخونی بود شریف که رفتارش و نه فقط گفتارش قصه خوب برادری و دوستی داشت. او که همیشه حتی وقتی از زمانه دلی پرخون داشت دوستانش و زندگی را شاد میخواست و بیمحابا به همه این دلتنگ روزها میخندید.