طرفه آنجاست که خواننده تا انتهای داستان متوجه نمیشود تخیلی که میخوانده واقعیت نیست و وقوعش ناممکن است و این همه در بستری رخ میدهد که، بهرغم نمادین بودن داستان، وجه نمادین گلدرشت نشده و تعلیق و کشش داستان سر جای خود مانده است. نویسنده داستان«دست» موفق شده فرآیند کاملا درونی و روحی وصل و فصل یک زن و مرد را در اتفاقی بیرونی تجسم بخشد و این کاری است کارستان که کاواباتا بحق از عهده آن برآمده است. کاواباتا مرد و زن داستانش را با صداقت و یکرنگی هنرمندانهای ترسیم میکند و تفاوت غریزی مرد و زن را در ارتباطشان با هم نشان میدهد. او توانسته فرار از تعهدی را که در مرد یا بهطور کلی جنس نر هست و روانشناسان به آن«ترس از تعهد» میگویند در تقابل با «در جستوجوی تعهد» زن بگذارد. راوی مرد داستان آدمیزادهای اجتماعی است که مثل همه مردان، غریزهاش در تعارض با اخلاق و هنجارها قرار دارد و همین قرارداد اجتماعی به او عذابوجدان میدهد. روند پیش بردن داستان از این قرار است:
دختری دست خود را به مردی، راوی، که طبق نشانههای داستانی تازه با او آشنا شده، میدهد تا به خانه ببرد و تنها نباشد:
مرد از داشتن دست خوشحال است. آرامآرام با آن اخت میشود تا جایی که نگران است مبادا دختر بیاید و دست را پس بگیرد:
«میخواستم فرار کنم. میترسیدم همان دخترک باشد که برای پسگرفتن دستش آمده است.»
نگرانی او تا آنجاست که حتی میترسد کسانی دیگر وجود دست را پیش او حدس بزنند و در کارش خرابکاری کنند و نگذارند او و دست خیلی با هم نزدیک بشوند. «لازم بود خیلی مواظب باشم تا رسیدن به خانهام با هیچ کسی روبهرو نشوم.»
مرد که تجربههای بسیاری با دیگران داشته از معصومیت دختر شرمسار است و احساس میکند به او اجحاف کرده است:
از طرفی آنقدر تنهاست که وجود دختر برایش مغتنم است. هرچند علاقه او به دختر صرفا جسمی است.
گفتم: «شاید یه زن یا یه مرد. شاید هم هیچکس.»«هیچکس نباید منو ببینه، وگرنه خویشتن منو دیده...»پرسیدم: «خویشتن؟ این یعنی چه؟ متوجه منظورت نمیشم!»
دختر از این راه در عین آنکه یکرنگی خود را به مرد نشان داده با دورکردن دست از خودش به درک بهتری از خویشتن هم رسیده است:
«دست با لحنی که بیشتر آهنگ دعا خواندن داشت، پاسخ داد: «باید دور شد... برای دیدن خویشتن خود، باید از خود دور شد...»
چیزی که در مورد مرد اتفاق نمیافتد. وقتی او از دستش دور میشود و میتواند به قول دختر خویشتن خود را ببیند طاقت دیدن ندارد، او از درونش میترسد و از «دیدن چهره فناشده» خودش وحشت دارد:
«من بر اثر تماس با چیزی نفرتآور از خواب پریده بودم و آن چیز، دست راست خودم بود.»
مرد تا به آنجا به دست دخترک نزدیک میشود که تصمیم میگیرد دست خود را از جا بکند و دست دختر را جایگزین آن بکند. ولی انگیزه او فهم بیشتر از خود نیست، مرد قادر به ایجاد چنین ارتباطی نیست، گرچه مرد منصفی است؛ وقتی دست از او دور میشود و از این راه او موفق به دیدن خویشتن خود میشود در مییابد خویشتنش نهتنها زشت و بدنماست که حتی زنده هم نیست:
«دست واقعی خودم در کنارم افتاده و چون از من جدا شده بود، به نظر زشت و بدنما میرسید؛ ولی موضوع مهمتر، این بود که هیچ تپشی نداشت و حرکتی نمیکرد.» بودن دست زن نزد او زیاد دوام نمیآورد، مرد قادر نیست زیبایی این رابطه را درک کند و به رغم آنکه قسمتی از راه را آمده و از دست خودش دور شده، اما نمیتواند مثل دختر خویشتن خود را زیبا ببیند. پس دست دخترک را از کتف خود جدا میکند و آن را، که حالا دیگر از هرگونه حیاتی عاری است، به گوشهای پرتاب میکند و دست خودش را به جای آن میگذارد:
«بلافاصله دست دخترک را از شانهام جدا کردم و دست راست خودم را به جای آن چسباندم. این حرکت، چنان تپش وحشتناکی در وجودم برانگیخت که مرگ آنی را در مقابل چشم خود حاضر دیدم.» «دست» میتوانست داستان خشنی باشد که نیست و نویسنده موفق شده، خشونت و بیچشمورویی مردی را با لطافت کاملی ترسیم کند، انگار بخواهی گریهای را از راه خنده مجسم کنی. اگر بخواهیم بگوییم که در لایه زیرین داستان با چه چیز روبهرو بودهایم میتوان از دخترکی حرف زد که تمامیت وجود خود را، راوی داستان کرده ولی مرد قدر او را نشناخته و به رغم آنکه دختر را با هزار دوزوکلک به دست آورده بوده، قیاش کرده و چون تفی گنده به بیرون پرتش کرده است.
راوی، دست دختر، چه میگویم خود دختر، بهتر بگویم خویشتن خود دختر، را دور میاندازد اما با خود کشمکش دارد و انگار خودش هم نمیفهمد که چرا این کار را کرده است! او سردر نمیآورد که چرا در جلب محبت دختر کوشید و با هزار زور و زحمت او را به دست آورد و بعد او را از خود راند. تنها چیزی که خوب میداند این است که این میل جذب مشتاقانه و دفع بیدلیل در او ریشه دارد و این اولینبار نیست که چنین کاری را در حق زنی انجام میدهد.
کتاب «خانه خوبرویان خفته»/ ترجمه رضا دادویی
انتشارات آمه

داستان عجیب و پیچیده وصال
فریبا حاجدایی: «دست» داستان غریبی است؛ پرکشش، وهمآلود و تخیلی است، اما برخلاف نظریههای رایج، که خاستگاه تخیل را واقعیت میدانند، تخیل داستانی آن ریشه در واقعیت ندارد و با اینهمه داستانی است باورپذیر.