حالا دو ساعتي ميشود كه سر كار رفتهاي. دلم برايت تنگ شده. مثل هر روز گوشي را برميدارم. انگشتانم به سرعت روي اعداد ميخورد. هشت عدد و بوق. گوشي را برميداري. ميگويم: سلام! خوبي؟
- سلام! كاري داري؟
اما من كه كاري نداشتم فقط دلم برايت تنگ شده بود. ميگويم: نه!
صدايي نميشنوم. ميگويم: چه خبر؟
- سلامتي هيچي.
حرف نميزنم. اين بار تو هستي كه صدايي نميشنوي. يادشبهخير قديمها براي هم صداي كلاغ و جوجه درميآورديم. ميگفتم كلاغ خوشحال؛ ميگفتي قارقار! ميگفتم كلاغ مريض؛ ميگفتي قار قار! كلاغ خسته... كلاغ فضول... كلاغ عاشق... و همينطور ادامه ميداديم و تو كلاغ ميشدي و من جوجه. آنقدر ميخنديديم كه نگو! چه كيفي ميداد!
ميگويم: كم حرف شدي!
- چي بگم؟
شروع ميكني به سوت زدن، يك سوت خشدار! جواب سوتت را نميدهم؛ دوباره ميزني،اينبار ممتد و خشدار. من هم ميزنم. صداي جوجه مريض و دلتنگ را درميآوردم. جيك جيك هم خشدار است.
ميپرسي: قهري؟
اما من فقط دلم برايت تنگ شده بود، قهر نبودم.
ميگويم: آره قهرم!
ميخواهم خودم را برايت لوس كنم، اما انگار حوصله لوسشدنم را نداري. ميخواهم بگويم بيا كلاغ و جوجه شويم، اينطوري بيشتر حرفهايم را ميفهمي كه صداي بوق ممتد در گوشم ميپيچد.

كلاغ و جوجه
مرضیه امیرصالحی: ديگر مثل روزهاي اول دلودماغ تميزكردن خانه را ندارم؛ بهمنچه كه ميگويند تازهعروسي، خانهات بايد مثل دسته گل تميز باشد.